یافتن پست: #چنین

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
رد پای خدا

روزی روزگاری بنده ای بود عاشق خدا و هر روز دست در دست خدا در کنار ساحل قدم میزد .

یک روز هنگام قدم زدن بنده به خدا گفت : خدایا می بینی ردپای هر دوی ما روی شنهای ساحل بجای مانده ؟

خدا گفت : آری .

بنده به خدا گفت : من تو را خیلی دوست دارم : اما گاهی اوقات می بینم تو مرا رها میکنی .

خدا گفت چرا چنین فکری میکنی ؟

بنده گفت : وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم فقط ردپای خودم را می بینم و تو نیستی .

خدا خندید و گفت : اشتباه میکنی عزیزم آن ردپایی که می بینی ردپای من است و آن موقع موقعی است که تو در میانه زندگی درمانده شده ای و توان به پیش رفتن نداری .

آنگاه من تو را در آغوش میگیرم و به جلو میبرم .

آری آن ردپا : ردپای من است .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:02
+4
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
خانه های جدول زندگیم را دستان مهربانت یک به یک پر کرد

و رمز جدول چنین بود : دوستم بدار .


@saman
1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:39
+5
saman
saman

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌ تو


بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار


چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا


همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا


دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار


جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو


(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:27
+3
saman
saman

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد


تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت


بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟


زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت


که محب صادق آنست که پاکباز باشد


بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن


که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم


بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟


چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟


تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم


که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد


دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی


که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران


اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:03
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

سیبی هستی آویزان از شاخه ای در آسمان ...

باور کن عابد نیستم

عاشقی ناگزیرم که چنین دست هایم را به چیدن تو بلند کرده ام


دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 09:01
+3
saman
saman

نقش من در بازی دنیا سیاهی لشگر است
آتشی هستم که تنها حاصلش خاکستر است
ظاهرآ هستم میان مردم اما نیستم
نیستی هم از چنین بیهوده بودن بهتر است


[محتشم فتحی آذر]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 17:47
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ای کسانی که فکر میکنید اگه مطالب دختر ها رو تند تند لایک بزنید

ممکن است جرعه ای از دریای عشقش را به شما بدهد

ای عزیزان من بدانید اگر این چنین بود

اکنون شما را سونامی برده بود ...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اگر مایل هستین دو ساعت در روز و سه روز در هفته کار کنید

و ماهیانه حداقل یک میلیون و پانصد تومان حقوق بگیرید

و همچنین از بیمه و مزایا هم استفاده کنید

با ما تماس بگیرید

باهم میگردیم زودتر پیدا میشه !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 16:01
+1
nanaz
nanaz
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
... درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند ز من
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب.. گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا

همچنان میلرزید...
پاک تنبل شده ای بچه بد
"به خدا دفتر من گم شده آقا ، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...

گوشهء صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد.…
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوبِ ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش ، و یکی مردِ دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید..

سخت در اندیشه آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمیگشته
به زمین افتاده
بچهء سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودکِ خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی میداد
بی کتاب و دفتر...

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد ، درس زیبایی را...
که به هنگامهء خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گره ای بگشایم


با خشونت هرگز...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:38
+5
xroyal54
xroyal54

خداوند از نگاه ملاصدرا


عشق,خدا,خداوند,جملات زیبا


 


    خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
    اما بقدر فهم تو کوچک میشود
    و بقدر نیاز تو فرود می آید
    و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
    و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
    و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
    و به قدر دل امیدواران گرم میشود


 
  یتیمان را پدر می شود و مادر
    بی برادران را برادر می شود
    بی همسرماندگان را همسر میشود
    عقیمان را فرزند میشود
    ناامیدان را امید می شود
    گمگشتگان را راه میشود
    در تاریکی ماندگان را نور میشود
    رزمندگان را شمشیر می شود
    پیران را عصا می شود
    و محتاجان به عشق را عشق می شود
    خداوند همه چیز می شود همه کس را
    به شرط اعتقاد
    به شرط پاکی دل
    به شرط طهارت روح
    به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

  بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
    و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
    و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
    و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
    و بپرهیزید
    از ناجوانمردیهــا
    ناراستی ها
    نامردمی ها!
    چنین کنید تا ببینید که خداوند
    چگونه بر سر سفره ی شما
    با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
    و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
    و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
    و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

عشق,خدا,خداوند,جملات زیبا
  مگر از زندگی چه میخواهید
    که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
    که به شیطان پناه میبرید؟
    که در عشق یافت نمیشود؟
    که به نفرت پناه میبرید؟
    که در حقیقت یافت نمیشود؟
    که به دروغ پناه میبرید؟
    که در سلامت یافت نمیشود؟
    که به خلاف پناه میبرید؟
    و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید؟
    که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 14:26
+7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ