یافتن پست: #کار

saman
saman
شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 

شنیدم که پروانه با شمع گفت




که من عاشقم گر بسوزم رواست



تو را گریه و سوز باری چراست؟




بگفت ای هوادار مسکین من



برفت انگبین یار شیرین من




چو شیرینی از من بدر می‌رود



چو فرهادم آتش به سر می‌رود




همی گفت و هر لحظه سیلاب درد



فرو می‌دویدش به رخسار زرد




که ای مدعی عشق کار تو نیست



که نه صبر داری نه یارای ایست




تو بگریزی از پیش یک شعله خام



من استاده‌ام تا بسوزم تمام




تو را آتش عشق اگر پر بسوخت



مرا بین که از پای تا سر بسوخت




همه شب در این گفت و گو بود شمع



به دیدار او وقت اصحاب، جمع




نرفته ز شب همچنان بهره‌ای



که ناگه بکشتش پری چهره‌ای




همی گفت و می‌رفت دودش به سر



همین بود پایان عشق، ای پسر




ره این است اگر خواهی آموختن



به کشتن فرج یابی از سوختن




مکن گریه بر گور مقتول دوست



قل الحمدلله که مقبول اوست




اگر عاشقی سر مشوی از مرض



چو سعدی فرو شوی دست از غرض




فدائی ندارد ز مقصود چنگ



وگر بر سرش تیر بارند و سنگ




به دریا مرو گفتمت زینهار



وگر می‌روی تن به طوفان سپار!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:52
+2
saman
saman


نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری




عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری






زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت




کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری






تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد




من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری






کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی




وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری






عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند




همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری






طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم




شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری






ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان




به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری






آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی




یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری






هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید




که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری






سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد




خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:49
+1
saman
saman


غلام نرگس مست تو تاجدارانند




خراب باده لعل تو هوشیارانند






تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز




و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند






ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر




که از یمین و یسارت چه سوگوارانند






گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین




که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند






نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو




که مستحق کرامت گناهکارانند






نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس




که عندلیب تو از هر طرف هزارانند






تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من




پیاده می‌روم و همرهان سوارانند






بیا به میکده و چهره ارغوانی کن




مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند






خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد




که بستگان کمند تو رستگارانند



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:23
+2
saman
saman


مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید




که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید






از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش




زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید






زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس




موسی آنجا به امید قبسی می‌آید






هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست




هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید






کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست




این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید






جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم




هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید






دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است




گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید






خبر بلبل این باغ بپرسید که من




ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید






یار دارد سر صید دل حافظ یاران




شاهبازی به شکار مگسی می‌آید



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:21
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه زمان ملت کارشون که با کامپیوتر تموم میشد روی کیبورد و مانیتور و کیس کاور می کشیدن!

یعنی در حد رو مبلی پذیرایی!

این روزا وقت نمیشه بدبختو خاموش کنیم خنک شه!!!
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:21
+2
saman
saman


صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن




دور فلک درنگ ندارد شتاب کن






زان پیشتر که عالم فانی شود خراب




ما را ز جام باده گلگون خراب کن






خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد




گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن






روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند




زنهار کاسه سر ما پرشراب کن






ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم




با ما به جام باده صافی خطاب کن






کار صواب باده پرستیست حافظا




برخیز و عزم جزم به کار صواب کن



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:23
+2
saman
saman

فلک جز عشق محرابی ندارد


جهان بی خاک عشق آبی ندارد


غلام عشق شو کاندیشه این است


همه صاحبدلان را پیشه این است


جهان عشق است و دیگر رزق سازی


همه بازی است الا عشقبازی


اگر بی عشق بودی جان عالم


که بودی زنده در دوران عالم


کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است


گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است


نروید تخم کس بی دانه عشق


کس ایمن نیست جز در خانه عشق


ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست


که بی او گل نخندید ، ابر نگریست


اگر عشق اوفتد در سینه سنگ


به معشوقی زند در گوهری چنگ


که مغناطیس اگر عاشق نبودی


بدان شوق آهنی را چون بودی؟


وگر عشق نبودی بر گذرگاه


نبودی کهربا جوینده کاه


بسی سنگ و بسی گوهر به جایند


نه آهن را ، نه که را می ربایند


طبایع جز کشش کاری ندارند


حکیمان این کشش را عشق خوانند


گر اندیشه کنی از راه بینش


به عشق است ایستاده آفرینش


گر از عشق آسمان آزاد بودی


کجا هرگز زمین آباد بودی؟


چو من بی عشق خود را جان ندیدم


دلی بفروختم ، جانی خریدم


ز عشق آفاق را پر دود کردم


خرد را دیده خواب آلود کردم


کمر بستم به عشق آن داستان را


صلای عشق در دام جهان را
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:09
+2
saman
saman

همی گویم و گفته‌ام بارها


 بود کیش من مهر دلدارها



پرستش به مستی‌ست در کیش مهر


برونند زین جرگه هشیارها



به شادی و آسایش و خواب و خور



ندارند کاری دل‌افگارها



بجز اشک چشم و بجز داغ دل


 نباشد به دست گرفتارها



کشیدند در کوی دلدادگان


  میان دل و کام دیوارها



چه فرهادها مرده در کوه‌ها


 چه حلاج‌ها رفته بر دارها



چه دارد جهان جز دل و مهر یار


 مگر توده‌هایی ز پندارها



ولی رادمردان و وارستگان


 نبازند هرگز به مردارها



مهین مهرورزان که آزاده‌اند


  بریدند از دام جان تارها



به خون خود آغشته و رفته‌اند


 چه گل‌های رنگین به جوبارها



بهاران که شاباش ریزد سپهر


 به دامان گلشن ز رگبارها



کشد رخت سبزه به هامون و دشت


  زند بارگه گل به گلزارها



نگارش دهد گلبن جویبار


  در آیینهٔ آب رخسارها



رود شاخ گل دربر نیلُفر



برقصد به صد ناز گلنارها



دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام


 هزار آورد نغز گفتارها



به آوای نای و به آهنگ چنگ


  خروشد ز سرو و سمن تارها



به یاد خم ابروی گلرخان 


بکش جام در بزم می‌خوارها



گره را ز راز جهان باز کن


 که آسان کند باده دشوارها



جز افسون و افسانه نبود جهان


  که بسته است چشم خشایارها



به اندوه آینده خود را مباز



که آینده خوابی‌ست چون پارها



فریب جهان را مخور زینهار


 که در پای این گل بود خارها



پیاپی بکش جام و سرگرم باش


  بهل گر بگیرند بیکارها

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:53
+2
saman
saman

زيباترين حرفت را بگو


شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن


و هراس مدار از آنکه بگويند


ترانه اي بيهوده ميخوانيد


چرا که ترانه ما


ترانه بيهودگي نيست


چرا که عشق حرفي بيهوده نيست


حتي بگذار آفتاب نيز برنيايد


به خاطر فرداي ما اگر


بر ماش منتی است


چرا که عشق


خود فرداست


خود هميشه است



(شاملو)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:46
+2
saman
saman
عشق شادی ست، عشق آزادی است

 


عشق آغاز آدمیزادی است

 

عشق آتش به سینه داشتن است


 


دم همت برو گماشتن است


 


عشق شوری زخود فزاینده ست


 


زایش کهکشان زاینده ست


 


تپش نبض باغ در دانه ست


 


در شب پیله رقص پروانه ست


 


جنبشی درنهفت پرده جان


 


در بنِ جان زندگی پنهان


 


زندگی چیست؟ عشق ورزیدن


 


زندگی را به عشق بخشیدن


 


زنده است آنکه عشق میورزد


 


دل و جانش به عشق می ارزد


 


آدمیزاده را چراغی گیر


 


روشنایی پرستِ شعله پذیر


 


خویشتن سوزی انجمن افروز


 


شب نشینی هم آشیانه روز


 


اتش این چراغ سحر آمیز


 


عشق ِ آتش نشین آتش خیز


 


آدمی بی زلال این اتش


 


مشتِ خاکی است پر کدورت و غش


 


تنگ و تاری اسیر آب و گل است


 


صنمی سنگ چشم و سنگ دل است


 


صنما گر بدی و گر نیکی


 


توشبی بی چراغ راه تاریکی


 


آتشی در تو میزند خورشید


 


کنده ات باز شعله ای نکشید؟


 


چون درخت آمدی ، ذغال مرو


 


میوه ای ، پخته شو کال مرو


 


میوه چون پخته گشت و آتشگون


 


می زند شهد پختگی بیرون


 


سیب و به نیست میوه این دار


 


میوه اش آتش است آخر ِکار


 


خشک و تر هر چه در جهان باشد


 


مایه سوختن در آن باشد


 


سوختن در هوای نور شدن


 


سبک از حبس خود دور شدن


 

                                  (هوشنگ ابتهاج)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:37
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ