خیام اگر زباده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
خیام اگر زباده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه، جمعیت دلهاست
موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
دیدی ای دل که غم عشق دگربارچه کرد
چون بشددلبروبایاروفادارچه کرد
آه ازآن نرگس جادوکه چه بازی انگیخت
آه ازآن مست که بامردم هشیارچه کرد
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دراین کارچه کرد
برقی ازمنزل لیلی بدرخشیدسحر
وه که باخرمن مجنون دل افگارچه کرد
ساقیاجام می ام ده که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که درپرده ی اسرارچه کرد
آن که پرنقش زداین دایره ی مینایی
کس ندانست که درگردش پرگارچه کرد
فکرعشق آتش غم دردل حافظ زدوسوخت
یاردیرینه ببینیدکه بایارچه کرد
(حافظ)
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
دلا بــسوز کــــه سـوز تو کـــارهــا بکــــند
نـــیاز نیــــم شبـــی دفع صدبلا بکـــــند
تــــــو با خدای خــــود اندازکارو دل خوش دار
کـــــه رحم اگر نکند مدعی خــدا بکـــــند
عتـــاب یار پریچهره عــــاشقانه بکــش
کــــه یکـــــ کرشمه تلافی صد جـفا بکـــــند
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیـک
چـــو درد در تــــو نبیند کـــه را دوا بکــــند
ز مـلـــک تا ملکـــوتش حجـــاب بردارند
هــــر آنکـــه خدمت جام جهان نما بکـــــند
زبخت خفته ملولم بود کـــــه بیـــداری
بـــوقت فاتحه صبح یـــک دعـــا بکــــند
بسوخت حــــافظـــ و بویی به زلف یار نبود
مگـــــر دلالت این دولتـــش صــــــبا بکــــــند
بحر یست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و بدل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست زدامن بدارمت
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
صد جوی آب بسته ام ازدیده در کنار
بربوی تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت
می گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
(نجیب زاده)