چه طعنه ها که نشنیدی حوا
پس از تو
همه تا توانستند آدم شدند !
... چه صادقانه حوا بودی ...
و چه ریاکارانه آدمیم!
چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که مینیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بینور ماند و دل بییار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچارهای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غمخوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیدهای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست مینشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خرابتر است
خاطرم از جگرم کبابتر است
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس!
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه میدهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر میکند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست
چندان ز فراغت گریانم که مپرس چندان ز غمت بسوخت جانم که مپرس
چندان بگریست دیدگانم که مپرس گفتی که چگونه ای ، چنانم که مپرس
ان دوست که دیدنش بیاراید چشم بر دیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نباشد به چه کار اید چشم
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی این من بودم که بیقرارت کردم
گر با غم عشق سازگار باشد دل بر مرکب ارزو سوار اید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار اید دل
گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چون ماه شبی میکشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
خون میچکدم به جای اب از دیده کار من و دل گشته خراب از دیده
بر خیز و بیا که تا تو رفتی رفته است رنگ از رخ و صبر از دل و خواب از دیده
گر وصل تو دست من شیدا گیرد وین درد فراغ راه صحرا گیرد
هم جان من از حال تو نیکو گردد هم کار من از قد تو بالا گیرد
بینم چو وفا ز بی وفایی ترسم در روز وصال از جدایی ترسم
مردم همه از روز جدایی ترسند جز من که ز روز اشنایی ترسم
گفتم چشمم ،گفت که جیحون کنمش گفتم جگرم ، گفت که پر خون کنمش
گفتم که دلم ، گفت که در این دو سه روز مجنون کنم و ز شهر بیرون کنمش
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست