یافتن پست: #کار

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
از دستشویی میای بیرون یه دست به موهات میکشی ، طوری قشنگ میشه که انگار از سالن مد تو پاریس اومدی بیرون . . . !
.
.
.
.
حالا یه جای خیلی مهم دعوت داری میری بهترین آرایشگاه شهر ، وقتی موهاتو میبینی انگار از مخلوط کن سه کاره اومده بیرون..
دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 18:48
+3
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست خدااشک هایت را شمرده است وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری خدا تو را بخشیده است وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سرلسر وجودت لبریز از شادی گشته است خدا به تو لبخند زده است به یاد داشته باش هر جا که هستی و با هر احساسی خدا می داند
دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 17:48
+5
AmiR
AmiR
ز تلخی سکوتت من چه بگویم / همان بهتر که از غم ها نگویم
تو کاری کرده ای با بی وفایی / دگر از عشق خود با کَس نگویم . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 14:25
+3
AmiR
AmiR
کی دلش خونه
کی عشقش فروختشش
کی از خدا هرچی میخوادش خدا بر عکسشو بهش میده و خدا اگه بندشو دوسداره اونو بهش برگردونه
من هیچ خیری از زندگی ندیدم
انقد دلم خونه انقد داغونم خدا میدونه باهام چیکار کرده
بد داغونم کرده{-31-}{-31-}{-31-}{-31-}{-31-}{-31-}
1 دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 12:23
+4
roya
roya
در CARLO
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ رفیقام ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ :

ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ،پسرا ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺷﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻮﺕ ﻣﯿﺰﺩﻥ!

ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﻼﺱ 50 ﻧﻔﺮﯼ ﺍﻭﻧﻢ
ﻣﺨﺘﻠﻂ ﻓﮏ ﮐﻦ ﯾﻬﻮﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ،ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ

ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ:

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻭﺱ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ
ﺻﺒﺤﺶ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ!

ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ :

ﻣﻦ ﺍﺯﺕ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﻌﺪ ﮐﻠﯽ ﺟﺮﻭ ﺑﺤﺚ ﺑﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻤﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ! ﺍﻭﻧﻢ
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺶ ﺑﺮﺳﻪ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ

ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺷﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺳﺮ ﮐﻼﺳﺎﺕ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﻮﺕ ﺑﺰﻧﻪ!

آﻗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻼﺱ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ !!!!

به سلامتی همه استاد های باحال :دی
دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 09:25
+5
مدیر سایت
مدیر سایت (مدير ارشد)
درود
کاربران عزیز انتقال سایت به سرور جدید و قدرتمند تر چند ساعتی به تاخیر افتاده
سعی در تلاش هستیم تا بتوانیم بیاتویونی را تا حد 500 کاربر آنلاین با سرعت بسیار بالا افزایش دهیم ...
زمان انتقال به سرور جدید سایت را برای دقایقی غیر فعال میکنیم و به همه کاربران اطلاع رسانی میکنیم ...
باعرض پوزش بدلیل تاخیر بوجود آمده
(ارادتمند شما مدیریت بیاتویونی)
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 20:47
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
تو مترو داری اس ام اس می دی باید بابغل دستیت حتمن مشورت کنی !! چون اونم در جریانه کامل…بالخره دوتا عقل بهتر کار می کنه !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 20:38
+5
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
کارافتاه بودم ؛ درد فقدان
بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام
مقرری ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک
شب با شکم سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس
کوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز
گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ
است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش
چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .
3 دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 17:35
+4
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
ج
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور
گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما
! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای
چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره
مادرم ....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین
بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان
ازمن پرسید : چرا ؟؟؟
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت
محض به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که
مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون
تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه
بدبخت کند ؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان
بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که ش
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 17:32
+4
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقل
آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی در
تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش
آرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش
شهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری
که این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه
ترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده ام
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که
می خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...
ج
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ،
ج
سه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد
بود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را
وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 17:26
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ