mohamad
یاد دارم در غروبی سـرد سـرد
میگذشـت از کوچه ما دوره گـرد
داد مـیزد :کهنه قالی میخـرم
دسته دوم جنس عالی میخـرم
کاسه و ظرف سفـالی میخـرم
... گر نداری،کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید
بغضش شکـست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکـرت ولی این زندگیست ؟!
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید .....؟!؟!
ronak
وقتی قرار است آخرش همه کارها خراب شود،
چه فرقی می کند
کی پَت باشد کی مَت!!!
میترسم درد هامون هم مجازی شن
1391/01/9 - 17:05روزگاره مي دونم سوختن و ساختن داره دل!!!
1391/01/9 - 17:05اگه خوش نگذشته ایشاالله ازاین به بعدش خوش بگذره!!
کاش بگذره..دنیا ب کامش را نمیخواهیم
1391/01/9 - 17:07بگو بگذرد
شاید از این سیاهه رهایی یابیم
میگذره!
1391/01/9 - 17:10خوبیه روزگار علی رغم تمام بدیهاش اینه که میگذره!!!
امید ک امیدمان بی امیدی نگردد
1391/01/9 - 17:15