گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود
گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم
...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه
به چشم برق میزد
هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...
اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم
هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد
مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم
عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...
گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم
در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد...
ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد
با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد
هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم
در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم
داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی
دوســتان عـــزیزم نظر
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردندچشم ها را بستند و چه با دل کردند ...
وای سهراب کجایی آخر ؟ ...
زخم ها بر دل عاشق کردند...
خون بر چشم شقایق کردند ...
تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند ،همه جا سایه ی دیوار زدند ...
وای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! ....
دل خوش سیری چند