یافتن پست: #کم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ...
دل من که به اندازه یک عشق است ...
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد ...
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم ...
و تو می آیی ...
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ، همین ...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 21:29
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

نخست ثانیه ها ...

کمی بعد دقیقه ها ...

ساعت ها ...

روزها ...

به خودت که می آیی
؛
می بینی ...

سال هاست درد می کشی وُ چیزی حس نمی کنی ...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 20:55
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه دونه از این عروسک ها گرفتم وقتی دماغشو فشار میدم میگه " I LOVE YOU "
لامصب همه کمبود محبت هامو پر کرده، خیلی به هم وابسته شدیم.....
عشق صاف و ساده :|:)))
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 20:37
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هرگز تمامت را برای کسی رو نکن.
بگذار کمی دست نیافتنی باشی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
آدمها تمامت که کنند،
"رهـــــایت" می کنند!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 19:29
+2
*elnaz* *
*elnaz* *
ارام که می شویم.. هیچ طوفانی از جنس باد و خاک و آب و آتش نمی لرزاند ما را... ضرورتی ندارد ریشه مان را محکم تر در خاک فرو کنیم... کافیست گاهی به سازهای زندگی برقصیم..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 19:05
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
می روم و می نشینم کنج پشت بام... زل می زنم به اسمان و سوسوی ستاره هایش. زانوهایم را محکم بغل می کنم، تو نیستی و امشب حتی خیالت را هم به سراغ من نفرستاده ای... ستاره ها را می بلعم مبادا ستاره ای بی خبر خاموش شود.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 19:01
+2
*elnaz* *
*elnaz* *
خیال من ملونیست بر سطح مستتر افق در روزهایی که هم آفتابی ست و هم بارانی رنگین کمان................


دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 18:32
+2
*elnaz* *
*elnaz* *
سبک ترین ساکم را برخواهم داشت و بلیط و برگه رزرو هتل را. و دست همسفرم را خواهم فشرد.. برف ببارد و باران که هیچ سنگ هم ببارد از آسمان؛ خواهم رفت تا در انتهای خیابان نوری چشمم را تنگ کند.و شفاف. که از صافی احساسش بگذرم و وعده ی هرسال برگردم.


دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 18:25
+3
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO

شراب خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


آغوش خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


بوسه خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


نگاه خواستم…


گفت: “ ممنوع است ”


نفس خواستم…


گفت : ” ممنوع است “


… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،


با یک بطری پر از گلاب ،


آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد


با هر چه بوسه ،


سنگ سرد مزارم را


و …


چه ناسزاوار


عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،


نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،


به آرامی اشک می ریزد …


تمام تمنای من اما


سر برآوردن از این گور است


تا بگویم هنوز بیدارم…


سر از این عشق بر نمی دارم …

دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 14:25
+9
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.»کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»- «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.»خدواند لبخند زد و گفت:‌ «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.»خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:«نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن

دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 12:12
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ