یافتن پست: #کوتاه

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بی‌وزن،‌ در مسیری تازه و سیال

به سمت فضایی روان

گام برمی‌دارم

شهری - هنوز طبیعی و زنده -

در برابر است

کوتاه‌ترین راه

به این شهر ِ بی‌نظیر

خواب است.





از : اقبال معتضدی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 12:45
+6
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

کی‌روش، نظری و آتشکده را جدی محک می‌زند  (بازیکنان جدید تیم ملی





ادامه در دیدگاه


 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 11:47
+2
saman
saman

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی



گفت بازآی که دیرینه ی این درگاهی



همچوجم جرعه ی ما کش که زسرّدوجهان



پرتو جام جهان بین دهدَت آگاهی



بر در میکده رندان قلندر باشند



که ستانند ودهند افسر شاهنشاهی



خشت زیرسر و برتارک هفت اخترپای



دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهی



سر ما ودر میخانه که طرف بامش



به فلک برشد ودیوار بدین کوتاهی



قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن



ظلمات است بترس ازخطر گمراهی



اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل



کمترین ملک تو ازماه بوَد تا ماهی



تو دم فقرندانی زدن از دست مده



مسند خواجگی و مجلس توران شاهی



حافظ خام طمع شرمی ازاین قصّه بدار



عملت چیست که فردوس برین می خواهی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:20
+2
mamad-rize
mamad-rize
در CARLO
یه دختر استاتوس گذاشته: "موهامو کوتاه کردم، هورا"
سه میلیون لایک که خورده هیچ، عده ای هم همون پای کامنتا خودکشی کردن و تعدادی دچار تشنج شدن،
مدارس ابتدایی هم در نوبت صبح و عصر تعطیل شد{-6-}
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 23:59
+9
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد

و

قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند

 فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:18
+4
saman
saman

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده



(سهراب سپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 12:12
+5
saman
saman


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست



آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/22 - 11:49]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:48
+4
saman
saman


مردان خدا پردهٔ پندار دریدند





یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند







هر دست که دادند از آن دست گرفتند




هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند







یک طایفه را بهر مکافات سرشتند




یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند







یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند




یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند







جمعی به در پیر خرابات خرابند




قومی به بر شیخ مناجات مریدند







یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد




یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند







فریاد که در رهگذر آدم خاکی




بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند







همت طلب از باطن پیران سحرخیز




زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند







زنهار مزن دست به دامان گروهی




کز حق ببریدند و به باطل گرویدند







چون خلق درآیند به بازار حقیقت




ترسم نفروشند متاعی که خریدند







کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است




کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند







مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی




از دام گه خاک بر افلاک پریدند



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:31
+3
saman
saman

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد


تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست، اگر توانم که سفر کنم زدستت


بکجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟


زمحبتت نخواهم که نظر کنم برویت


که محب صادق آنست که پاکباز باشد


بکرشمهء عنایت نگهی بسوی ما کن


که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم


بکدام دوست گویم که محل راز باشد؟


چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی؟


تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم، چو تو دوست می‌گرفتم


که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد


دگرش چو باز بینی، غم دل مگوی سعدی


که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی بوفا و عهد یاران


اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 16:03
+2
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ