یافتن پست: #گریه

sasan pool
sasan pool
دوستان یک چیز جالب براتون بگم عباس قادری توی فیسبوک اد کردم من و اد نکرد فکر کنم از خط ریشم ترسید بنده خدا.اصلا پیش خودش نگفت که من چقدر دوستش دارم.آهنگ پارسال بهارشو گذاشتم توی ماشین پلیس ماشین من و خوابوند به دلیل مزاحمت صوتی.اصلا توجه نکرد به احساسم.باید برم یک گوشه گریه کنم.این چه وضعی آخه.ولی خیلی دوستش دارم عاشقشم.به امید روزی که برم کنسرتش.یا برم کاباره تهران اونجا برنامه اجرا میکنه.
4 دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 22:04
+4
-1
رضا
رضا
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 20:11
+2
sasan pool
sasan pool
تو رو خدا سریال ایرانی نگاه کن کلاتر سری اولش یک زن داشت این کلانتر توی این سری جدید زن کلاتر متهم به قتل شده و اصلا همسر یک بابای دیگه شده.بعد کلانتر هم بهش میگه دخترم.نمیدونم توی این شهر به این بزرگی کسی و پیدا نکردین نقش یک زن بازی کنه.کاری خاص هم که نداره فقط زنه باید گریه کنه.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/21 - 09:22
+2
فاطمه تقوای سلیمی
فاطمه تقوای سلیمی
هستند کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند و وقتی شما گریه میکنید دیگر حضور ندارند{-43-}
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 23:40
+6
رضا
رضا
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.......................
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 18:50
+2
محمد حسین هذبی
محمد حسین هذبی
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لب...خندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 15:20
+9
رضا
رضا
تنها غمگین نشسته با ماه در خلوت ساکت شبانگاه اشکی به رخم دوید ناگاه روی تو شکفت در سرشکم دیدم که هنوز عاشقم آه * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/19 - 19:49
+2
-1
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
دیشب دختر خالم خیلی گریه مدکرد نمیذاشت بخوابم به مادربزرگم یه قصه براش بگو تا اروم شه گفت مثله قصه ی شاه پریون گفتم پـَـ نـَـ پـَـ قصه هفت دراکولا در شبو تعریف کن که دیگه اصلا نخوابه
دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 22:51
shahin ES
shahin ES
دختره به پسره اس میده میگه : اگه خوابی برام رویاتو بفرست - اگه می خندی برام لبخندتو بفرست - اگه گریه می[!] برام اشکاتو بفرست . پسره جواب میده الان تو توالتم . دقیقا بگو چی برات بفرستم{-7-}
دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 18:49
+1
رضا
رضا
بود بر شاخه هایم آخرین برگ تو پنداری که شب چشمم به خواب است ندانی این جزیره غرق آبست به حال گریه می خوانم خدا را به حال دوست می جویم شما را ...................
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 13:02
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ