مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمیرسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری
تو خود فرشتهای نه از این گل سرشتهای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر رزق سازی
همه بازی است الا عشقبازی
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است
گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است
نروید تخم کس بی دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ، ابر نگریست
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون بودی؟
وگر عشق نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را ، نه که را می ربایند
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی؟
چو من بی عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم ، جانی خریدم
ز عشق آفاق را پر دود کردم
خرد را دیده خواب آلود کردم
کمر بستم به عشق آن داستان را
همی گویم و گفتهام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستیست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دلافگارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینهٔ آب رخسارها
رود شاخ گل دربر نیلُفر
برقصد به صد ناز گلنارها
دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها
به یاد خم ابروی گلرخان
بکش جام در بزم میخوارها
گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابیست چون پارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها
وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه؟
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟
نه،
بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !