ما مستعد هستیم به یک پایان نامعلوم
ما مرده ایم اما بدون هیچ تدفینی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هنوز هم پشت هیچستانم
چه احساس غريبي ست
وقتي كه پر از گفتگويي،
پر از حرفي،
پر از شعري...
پر از فريادي...
اما ديگر هيچ حوصله اي،
حتي براي نوشتن هم نداري...
نه واژه اي براي بيان مي يابي...
نه محرمي براي گفتگو،
نه حنجره اي براي برآوردن ِ فريادي...
تنها مي ماني...!
مثل يك ماهي ِ تنهاي اسير در دل ِ تُنگ...
مثل يك شاپرك ِ زخمي و خسته و گنگ...
هوس ِ اقيانوس و هزاران گل مريم در دل داري!
خواب ِ درياي زلال، خواب گل هاي سپيد،
خواب ِ رهايي از بند، خواب پريدن در باد...
چه احساس هاي لطيفي، چه روياهاي قشنگي،
اما افسوس تمام ِ سهم تو از بيداري...
ميشود غم تنهايي و روزهاي تكراري...!
مات و مبهوت و غريب...
به روياهايت خيره مي ماني...
فقط نگاه ميكني...
فقط سكوت ميكني...
زل ميزني به ناكجا...
دوباره بغض ميكني...
دوباره سکوت