یافتن پست: خوب

ashkan
ashkan
غضنفر دستش شکسته بود از دکتر پرسید من بعد از باز کردن گچ میتونم ویلن بزنم؟دکتر: بله، غضنفر: چه خوب چون قبلاً نمیتونستم!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/8 - 00:55
+5
gha3m
gha3m
یکی از دوستای دوره دانشجویی که خدای جوک بود یعنی جوکهای بی مزه رو هم جوری تعریف میکرد که آدم روده بر می شد خلاصه بعد 5 سال دیدمش پرسیدم ازدواج کردی گفت آره 1 ساله که بدبخت شدم پرسیدم چرا زنت اهل زندگی نیست؟ گفت چرا دختر خوبیه فقط خودش رشتیه مامانش لره باباشم اصالتش [!] گفتم خوب این کجاش بده؟ گفت که دیگه نمی تونم جوک بگم دارم خفه میشم
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 22:13
+6
رضا
رضا
گفتی بمان می خواستم... اما نمی شد گفتی بخند بغز گلویم وا نمی شد گفتم که می ترسم من از سحر نگاهت گفتی نترس ای خوب من... اما نمی شد می خواستم ناگفته هایم را بگویم یا بغز می آمد سراغم... یا نمی شد. گفتی که تا فردا خدا حافظ ولی آه... آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد..
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 20:44
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
برایت یک بغل گندم، دلی خشنود ازمردم، برایت سفره اي ساده، حلال و پاک وآماده، برایت شور پاییزي،كه برگ غم فرو ریزي، برایت یک غزل احساس،دوبیتی هاي عطریاس،برایت هرچه خوبی هست دعا كردم دعايم كن.
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 18:36
+5
gha3m
gha3m
بابا بخشید دیشب نفرینم کردی صبح که از خاب پا شدم اینقدر مریض بودم رفتم دکتر 3 تا آمپول خوردم (اصلا دخترا خیلی هم خوبن )@ronak
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 18:15
+6
HADI
HADI
پشت چراغ قرمز پسرک با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت: چسب زخم نمی خواهید؟؟ پنج تا صدتومن. آهی کشیدم و با خود گفتم ... تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 17:34
+9
عسل ایرانی
عسل ایرانی
دقت كردين كتاباي امانتي به شدت چاي را به سمت خود جذب ميكنند؟
4 دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 17:17
+12
-1
ronak
ronak
سوسک بوست کنه،موش قلقلکت بده; مارمولک توظرف غذات بیفته،اگه فراموشم کنى
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 15:10
+9
ronak
ronak
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌م
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 14:42
+1
ronak
ronak
در Romantic
خدایا دیگر میترسم از آدمهایی که عاشق نمیشوند اما خوب بلدند عاشق کردن را
دیدگاه  •   •   •  1390/11/7 - 11:58
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ