بهاره با ننش در رختخواب
درد دل مي کرد با چشمي پر آب
گفت:ننه حالم اصلا خوب نيست
زندگي از بهر من مطلوب نيست
گو چه خاکي را بريزم بر سرم؟
روي دستت باد کردم مادرم!
سن من از بيست وسه افزون شد
دل ميان سينه غرق خون شد
هيچ کس مجنون اين ليلا نشد
شوهري از بهر من پيدا نشد
غم ميان سينه شد انباشته
بوي ترشي خانه را برداشته!
ننش چون حرف دخترش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا مي شود
غنچه ي عشقت شکوفا مي شود
غصه ها را از وجودت دور کن
اين همه شوهر يکي را تور کن!
گفت دختر ننه جون من!
اي رفيق مهربان و خوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم مي آيد از اين کارها
در خيابان يا ميان کوچه ها
سر به زير و با وقارم هر کجا
کي نگاهي مي کنم بر يک پسر
مغز يابو خورده ام يا مغز خر!؟
غير از آن روزي که گشتم همسفر
با رامين و احسان و مهدي وايضا صفر
با چهارتاشان رفته بودم سينما
بگذريم از مابقي ماجرا!
يک سري هم صحبت ممد شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
يکي دو ماهي يار من بود و پريد
قلب من از عشق او خيري نديد
اقاحامد هم
يک زماني عاشق من شد،بله
ولي بعد امير يار من عرفان بود
البته وسواسي وحساس بود
بعد ازآن وسواسي پر ادعا
شد رفيقم خان داداش تيام
بعد او هم عاشق ميلاد شدم
بعد ميلاد عاشق مجي شدم
بعد مجي عاشق شاهين شدم
بعد شاهين عاشق مجيد شدم
ننش آمد ميان حرف او
گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو!
گرچه من هم در زمان دختري
روز و شب بودم به فکر شوهري
ليک جز آن که تو را باشد پدربزرگ
دل نمي دادم به هرکس اينقدر
خاک عالم بر سرت ،خيلي بدي
واقعا که پوز ننه را زدي