یافتن پست: ندارم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یگه دوسِت ندارم تو همش منو لیس میزنی
مگه من خوردنیم؟؟.


دیدگاه  •   •   •  1392/07/21 - 17:42
+1
xroyal54
xroyal54
در روزگــــــار های قدیــــــم جزیـــــــــــــره ای دور افتاده بود که
همه ی احـــــــساسات در آن زندگـــــــــی می کردند.
شـــــادی، غــــــم، دانــــــش، عــشــــــق و باقی احـــــساسات.
روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حالِ غرق شدن است!!
بـنــــابـــرایـــــن هریــــک شــروع به تعــمـــیر قایــقـهایشان کردند.

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا..
اما عشـــق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخـــر در جزیره بماند!
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا
برای نجــــــــات خــــود از دیـــــــــــــگران کـــمــکـــــ بخواهد.
در همین حال او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود
کــــــــــــمــــــکــــــــــــــــــــ خواســـتـــــــــــ !!

" ثروت، مرا هم با خود می بری؟؟؟!! "
ثروت جواب داد: نه نمی توانم! مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،
که من دیگر جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد!

" غرور، لطفا به من کمک کن! "
" نمی توانم عشق! تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! "
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست!

" غم، لطفا مرا با خود ببر! "
" آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم! "
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که
اصلا متوجه عشق نشد!

ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق! من تو را با خود می برم! "
صدای یک بزرگتر بود؛

عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد!
هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت!
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است،
از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟؟؟ "
دانش جواب داد: " او زمان بود! "
" زمان؟؟!!! اما چرا به من کمک کرد؟؟؟!! "
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
" چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند! "
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 20:53
+4
Sanaz Arzani
Sanaz Arzani

مرگ داشت با زندگ ی دردو دل میکرد، بهش گفت تو چرا واسه همه دوست داشتنی ای و همه دوستت


دارن با تو باشن ول ی من واسه هیشک ی ا رزش ندارم ؟؟ ! زندگی بهش گفت چون تو یه حقیقتی و من یه


دروغ !!


دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 14:56
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یکی از فانتزیام اینه که بیام سر سفره مثه تو فیلما با چنگال باغذا ور برم بعد بگن چرا نمیخوری منم بگم اشتها ندارم. لامصب اند کلاسه
امامتاسفانه هروقت میشینم سرسفره تحقق این رویارو رو وعده بعد دایورد میکنم.
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 19:26
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اینایی که میرن روو ریل قطار میخوابن و عکس
میگیرن...
واقعا اینا نمیدونن قطار، توالتش یه سره می‌باشد؟ | :|:
من دیگه حرفی ندارم:D
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 12:02
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هیچ وقت گول ظاهر کسی و نخور

یکی گول ظاهر من و خورد

من الان گول ظاهر ندارم <img src=(" title=":((" />(((((((((((((((((((
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 11:40
+2
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
حوصله خواندن ندارم !

حوصله نوشتن هم ندارم !

این همه دلتنگی دیگر نه با خواندن کم می شود نه با نوشتن . . .

دلم تو را می خواهد !


دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 00:40
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



خدایــــا !

خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش !

جهنم تـــــر از نبــــودنش

جایـــی سراغ ندارم…




دیدگاه  •   •   •  1392/07/15 - 21:40
+3
saeed
saeed
  هی فلانی!دیگر هوای برگرداندنت را ندارم
هر جا که دلت می خواهد بــــرو
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد
انقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری
دیدگاه  •   •   •  1392/07/15 - 08:54
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
امروز دیدم یکی از هم کلاسی هام یواشکی صدام میکنه،
برگشتم بهش میگم چیه؟
میگه ۸ دفعه بگو یا ابوالفضل! واسم اس ام اس اومده میگه به ۸ نفر بفرست... اما شارژ ندارم!
ینی تصور کن با اینجور آدمایی درس میخونما :|
دیدگاه  •   •   •  1392/07/13 - 22:13
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ