رفاقت

دفتـــــــر زنــدگــــــــــــی ام را کــه بــــاز مے کـنــــــــم ...
*تــــــــــــو* ...
از سـطــــــــر اول شـــروع مے شــــــوے ...
و مــــــــن ...
خـــــط آخـــــــر تمـــــــام مــــــی شـــــــوم ...
فـاصـلــــــه مــن و *تـــــــــــــو* ...
جــــــاده پــر پـیـــــچ و خــــــم خـــــــاطــــــرات ...!!! {-38-}

دیدگاه •

•

• 1390/12/3 - 22:47

+3

ॐ SərViiiN ॐ

در رفاقت

کوچک که بودم فکر می کردم آدمها چقدر بزرگند و ترس برم میداشت! بزرگ که شدم دیدم چقدر بعضی آدمها کوچکند و باز ترسیدم...
{-31-}

دیدگاه •

•

• 1390/12/3 - 22:46

+3

ॐ SərViiiN ॐ

در رفاقت

عزیزم! هر کسی غیر من بهت « میگه دوست دارم » باور نکن! آخه رویا تو تنها کسی هستی که می پرستم. مریم من واقعا واست میمرم. میدونی چیه مهسا؟ اصلا زندگیم بدون تو فایده نداره! خدا شاهده سیمین، شب ها از عشقت خواب ندارم! مامانم میگه فکر ناهید دیوونه ات کرده! هر چی بهش میگم من غیر از سپیده کسی رو نمیخوام باورش نمیشه! تو بگو عاطفه جونم، باید چیکار کنم؟؟ {-16-}

دیدگاه •

•

• 1390/12/3 - 22:44

+4

ॐ SərViiiN ॐ

در رفاقت

*روزی مردی از یک دختر پرسید * «آیا با من ازدواج می‌کنی؟». دختر جواب داد «نه» و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد، هر چه می خواست نوشید و هر جا که خواست رفت… {-33-}