میروم تا دره میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم انچه نباید بکنم
انقدر مست کنم که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکن
نـــــــــ ـ ـ ـه ...
من دیگــر نـالــه نمی کنـــ ـ ـم ، قـرن ها نالیـــدن بــس استـــــ ــ ـ . . .
می خواهم فریاد بزنــــ ـم!
امــــ ـ ـا اگر نتــوانستـــم ... سکوت می کنــ ـم
خامـــوش بــــ ـودن بهتـــــ ـر از نــالیـــــدن است ...
پيرمردی گفتم زندگي چند بخش است؟؟ گفت: : دو بخش گفتم كدامند؟؟ گفت : كودكي ، پيري گفتم : پس جواني چه شد ؟؟ گفت : با عشق ساخت...... با بي وفايي سوخت..... با جدايي مرد