ebrahim
یک هیزم شکن زمانی خسته میشه که تبرش کند بشه
نه اینکه هیزمش زیاد باشه
تبر ما انسان ها باورهامونه ، نه ارزوهایمان..
ebrahim
چرا بغل کردن حس خوبی به آدم میده ؟ ♥
چون در سمت راست بدن قـلب وجود نداره و اونــجا خالیه ولی وقتی کسی رو که دوست داری بغلش میکنی قلبش اون جای خالی رو پر میکنه و انگار که تو صاحب
دو تا قلب شدی!
ebrahim
لغت نامه رانندگی در ایـــران:
بوق: مسیرت کجاست؟
بووق: شما آژانس خواسته بودید؟
...
بوووق: سلام حاجی,فدات!
بوق بوق: حله آقا حله!
... ... ... ... بووق بووق: درپارکینگو بده بالا پدر سوخته
بوق بوق بوق: عروس چقدر قشنگه ایشالا مبارکش باد!
بووووووق: دیدی از جا پرید؟ هرهرهر
بوووووووووووووو ووووق: برو کنار عوضی
بــوق: خانومی کجا,برسونمت فدات شم!
بووووق بووووق: وایسا الاغ,الان نوبت منه...
ebrahim
تازگیا مد شده میگن عشقت رو ول کن بره اگه برگشت مال خودته.اگه برنگشت از قبل هم مال تو نبوده!لعنتی کفتر بازی میکنیم مگه!
ebrahim
من گفتم خاکی ام...
! ولی نباید آسفالتم کنی که...
ebrahim
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم
ebrahim
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…آخه من 25 سال رانندهی ماشین حمل جنازه بودم" !!!
ebrahim
در مراسم توديع پدر پابلو، کشيشي که 30 سال در کليساي شهر کوچکي خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از يکي از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود .
در روز موعود، مهمان سياستمدار تاخير داشت و بنابرين کشيش تصميم گرفت کمي براي مستمعين صحبت کند.
پشت ميکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد اين شهر شدم .
انگار همين ديروز بود.
راستش را بخواهيد، اولين کسي که براي اعتراف وارد کليسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدي هايش، باج گيري، رشوه خواري، هوس راني، زنا و هر گناه ديگري که تصور کنيد اعتراف کرد .
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطه زمين فرستاده است ولي با گذشت زمان و آشنايي با بقيه اهل محل دريافتم که در اشتباه بودهام و اين شهر مردمي نيک دارد .
در اين لحظه سياستمدار وارد کليسا شده و از او خواستند که پشت ميکروفن قرار گيرد .
در ابتدا از اينکه تاخير داشت عذر خواهي کرد و سپس گفت که به ياد دارد که زمانيکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولين کسي بود که براي اعتراف مراجعه کرد.
نتيجه اخلاقي: وقت شناس باشيد !