طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته ... شعر می گویم به یادت در قفس غمگینو خسته ... من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی ... ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم
هر جا که دلت می خواهد بــــرو !
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد
انقدر آسمان دلت بگیرد
که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری…
یادت باشه دیگر یادت نیستم گاهی دست ” خـــودم ” را می گیرم… می برم هوا خوری… ” یــاد ” تو هم که همه جا با من است… ” تنهایی ” هم که پا به پایم میدود… میبینی…؟ وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است…
میان تو و من فاصله ایست به پهنای یک عمر شاید؛ زیاد که نیست ؟ چه رنجی میکشم من … چه تحملی میکنی تو !!! آغوشمان باز خواهد بود برای رسیدن خسته که نمیشوی ؟ چه اگر برسم … چه اگر نرسی چه اگر نیایم …چه اگر نیایی چه اگر نباشم … چه اگر نباشی. بگو که روزی به هم میرسیم . بگو که هستی . همین
هر روز تنگ غروب تو سربازی صفا داره لب مرز تیر اندازی تا چهل چراغ پادگان روشن میشه سر دیگ عدسی غوغا میشه توی دیگ عدس ، افتاده یک مگس بخورم ، نخورم گرسنه می مونم قدر آش ننم رو حالا می دونم
چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حقیقت را با واقعیت آدمی ساخته افکار خویش است ، همان خواهد شد که به آن می اندیشد . . .