alireza
زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید.
و گفت: مواظب خودت باش.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری.
در دوست خدا
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید.
و گفت: مواظب خودت باش.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری.