saman
به سلامتی دلم ...
که برای کسی دل تنگ شده...
که حتی ...
روحش هم از این دلتنگیم ...
خبـــــــــــــر نداره....
saman
نه دیگر بغض در این گلو مانده ...
نه اشکی بر دل ...
نه غباری بر لب ...
بال هم نباشد ، می پرم تا آنجایی که ماه مرا می خواند ...
نمی دانم شاد یا غمگین ...
نه بادی می وزد اینجا ... نه باران می شناسم دیگر ...
برگ ها هم خشکشان زده از این سکوت طولانی ...
احساسم بی احساس شده است انگار ...
نبض ندارند رگهایم ...
نکند مرگ اینجا باشد امشب ؟!؟!
saman
بعضي آدمــــها يهو ميان...
يهو زندگيــــتو قشنگ ميكنن...
يهو ميشن همــــه دلخوشيت...
يهو ميشن دليل خنــــده هات...
يهو ميشن دليل نفـــس كشيدنت!
بعد يهو گند ميزنن به آرزوهـــات!
يهو ميشن دليل همه
غصـــه هات و همه اشكـــات!
يهو ميشن سبب بالا نيومدن
نفـــست...!
saman
دلت میگه که اینجایی,ولی چشمات میگن میری
میگن میری ولی با اون,تو داری اوج میگیری
تو تعبیر یه رویایی,که بی شک از دلم دوره
بذار اشکات بارون شه,بذار کمتر شه دلشوره
.
.
.
saman
خواهش میکنم
بی حوصلگی هایم را ببخش
بد اخلاقی هایم را فراموش کن
بی اعتناییهایم راجدی نگیر....
درعوض من هم تورا می بخشم
که مسبب همه اینهایی...!
و
به چشمهایت بگو
نگاهم نکنند
بگو وقتی خیره ات می شوم
سرشان به کارخودشان گرم باشد....
نه آن که فکرکنی خجالت می کشم ها..!
نه !
حواسم نیست
عاشقت می شوم....
saman
اگر امروز خواستی و نتوانستی ...معذوری....اما اگر روزی توانستی و نخواستی.....منتظر روزی باش که بخواهی ولی نتوانی........
saman
برایت خواهم نوشت
از ابهام لحظه ها
از تردید
از حجم مرگ آور نبودنت
از کسانی که رد میشوند و بوی تو را میدهند
... برایت خواهم نوشت
از حدیث تلخ بغضهای تا ابد
از قناعت به یک خاطره ، یک یاد
از صبوری من و جای خالی تو و شبهای من
برایت خواهم نوشت
حتی تو هم برای من نبودی...
saman
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی،می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها روبردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"بقال با تعجب پرسید:چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما ازمشت من بزرگتره!
نتیجه گیری....
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم
جمع نیس که بدونیم ومطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
saman
گوشیم فارسی نداره همیشه مینویسم سلام گلم که میشه سلام کَلم!!!!
و همیشه جواب میگیرم سلام چغندر، سلام کاهو، سلام شلغم!!!!!
بایدبرم یکی از اینا که راحت از تو جیب در میاد بخرم!
saman
مغرورانه اشك ریختیم چه مغرورانه سكوت كردیم
چه مغرورانه التماس كردیم چه مغرورانه از هم گریختیم
غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند
هدیه شیطان را به هم تقدیم كردیم
هدیه خداوند را از هم پنهان كردیم