نَمـ ـآز آیـ ـات وآ مـ ـی כارَم ...
يک چمدان ميخواهد از دلخوريهاى تلنبار شده
و گاهى حتى دلخوشيهاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نميخواهد وقتى نخواهى بمانى ،
با چمدان که هيچ بى چمدان هم ميروى !
"ماندن" !
ماندن اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنی،
حرفهای عاشقانه، يک فنجان چاى، بوى عود،
يک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شيرين ...
وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد
خالى اش مى کنى و باز هم ميمانى ...
ميمانى و وقتى بخواهى بمانى ،
نم باران را رگبار مى بينى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !
آرى ،
آمدن دليل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هيچکدام ...
"سهراب سپهرى"
دلخور که باشی ،
خیلی راحت چمدونت رو می بندی و می ری ،
دلت رو تو دستت می گیری و می گذری .
دلتنگ که باشی ،
اگه همه ی دنیا هم جمع بشن و بهت بگن برو
بازم بهونه ای واسه ی موندن جور می کنی و می مونی .
اما امان از روزی که هم دلخور باشی و هم دلتنگ ...
امان از روزی که پُر از حرف نزده باشی و ناگفته هات بغض بشه تو گلوت ...
اون موقع ست که تو می مونی و یه حجم پُر از بلاتکلیفی و سردرگمی ...
ولی باید صبور بود
این سردرگمی ها هم می گذره
مگــــــــــــه نــــــــــــــه ؟؟؟