یافتن پست: #احساس

*elnaz* *
*elnaz* *
از لا ب لای لحظه های تلخ و غمگینم.........تو روز روشن این همه تاریکی میبینم........با اینکه از هر لحظه ی اینده بیزارم........با این همه بازم ب این اینده شک دارم.احساس شک دارم.......
دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 11:56
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
دلم انگاری گرفته قد بغض یاکریما

عصر جمعه توی ایوون میشینم مثل قدیما

تو دلم میگم آقا جون تو مرادی من مریدم

 من باندازه ی وسعم طعم عشقتو چشیدم

کاشکی از قطره ی اشکت کمی آبرو بگیرم

یعنی تو چشمه ی چشمات با نگات وضو بگیرم

برای لحظه ی دیدار از قدیما نقشه داشتم

یدونه هدیه ی ناچیز واسه تو کنار گذاشتم

 یادمه یکی بهم گفت هر کی تنهاست توی دنیا

یدونه نامه ی خوش خط بنویسه واسه آقا

کاغذ نامه رو بعدش توی رودخونه بریزه

بنویسه واسه مولاش خاطرت خیلی عزیزه
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 11:42
+4
be to che???!!
be to che???!!

وقتي از آدمي بت مي سازي ...




همه ي رفتارهايت تبديل به عبادت مي شود




و اين بزرگترين خيانت به خود است





روزانــه هزاران انســان به دنيــا مي آينـــد





امــا نسل " انســانيت " در حال انقــراض است



****





بكـــــوش آنگونه زندگي كني







كه اي كاش







تكه كلام پيري ات نباشــد



****




اگر مي‌دانستيد يك محكوم به مرگ







 چقدر در آرزوي بازگشت به زندگي است





 آنگاه قدر روزهايي را كه با غم و اندوه و





 نگراني و بدخلقي مي‌گذرانيد مي‌دانستيد.















***







بنده كه نباشي؛









متكبر مي شوي؛








حتي در سجده هاي طولاني ...


****



سلام مرا به وجدانت برسان و اگر بيدار بود بپرس









 چگونه شب ها را آسوده مي خوابد . . . ؟


****









گوسفندان را چوپانشان دارد مي درد، به نام تو








آرام بخواب









گرگ براي خودش شرافتي دارد









حالا كه انسان دردنده شده است

****








                                 نسلي هستيم كه هرگز در آينده








                                           نخواهيم گفت:








                                      كجايي جواني كه يادش بخير



                                      هيچ ياد خيري نداريم...


                                                        ****


 بياييــد تا هستيم يكديـــگر را لمس كنيم





سنگــــ قبر احساس ندارد..
دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 00:39
+6
xroyal54
xroyal54
خداوندا

دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ، با لالایی مهربان خود ، آرام کن

تا وجود داشتن و بودن را به زیبایی احساس کنم . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 00:22
+8
be to che???!!
be to che???!!

مي شويم چهار نفر


 


حكم چطور است ؟


 


پس من با عشق تو و تو با احساست





من آس مي اندازم


 


مثل هميشه  مي اندازم و تقلب مي كنم


 


طوري كه تو حاكم شوي


 


مثل هميشه !


 


بيچاره عشق تو ! هميشه با من همبازيست و در برابر تو


 


هميشه هم قرباني خودخواهي من مي شود


 


كه عمدآ به تو مي بازم !


 


شروع كن


 


حكم كن


 


اگر دستت از آس و شاه و بي بي خاليست


 


دستم را برايت رو مي كنم


 


تا ببيني تنها چيزي كه دارم دل است


 


هم آس


 


هم شاه


 


هم بي بي و هم سرباز


 


پس حكم به دل نده كه من پيروز مي شوم !


 


دست عشق تو هم چيزي نيست ، شايد دل


 


اما دلهايي كوچك و كم ارزش


 


حكم كن


 


اگر به خشت حكم كردي




 


با روي هم گذاشتن خشتها  خانه اي بساز


 


كه براي من و اين عشق بازنده سرپناهي باشد استوار


 


با احساست مشورت نكن


 


نه اينكه تقلب باشد


 


مي ترسم اشتباه كني و پيروز نشوي !


 


اگر حكم پيك شود




مجبور مي شوم با دل بريدن بازي را سخت كنم


 


و شايد شكستم را به پيش بيندازم


 


عشق تو پنهاني مي گويد


 


با دل بريدن مي شكنيم !


 


مثل هميشه


 


من اما بي اعتنايم نترس !


 


در برابر تو كت شدن !


 


اين منتهاي آرزوهاي من است !


 


اگر هم به گشنيز حكم دادي




مي تواني با كاشتنشان در باغچه تنهايي سينه ات


 


سال بعد يا چه مي دانم  ماههاي بعد


 


انبوهي گشنيز برداشت كني


 


خدا را چه ديدي


 


شايد گشنيزهايي با چهار پر !


 


هرچه حكم كني نتيجه يكيست


 


من و عشق تو از پيش باخته ايم


 


اين بازي نبايد برنده اي جز تو و احساست داشته باشد


 


پس حكم كن


 


آس هاي برنده در دست توست


 


شاه هاي فرمانروا


 


ملكه هاي ساحره


 


و سربازهاي دلير


 


تو پيروزي




دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 00:21
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !

من را انتخاب کرد ...دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...خشک شدم ..---بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 21:39
+3
saman
saman

بمان با من که بی تو، صدایی خسته در بادم

در این اندوه بی پایان، بمان تنها تو در یادم



شبیه برگ پاییزی، پر از احساس دلتنگی


دلت مانند یک دریا، زلال و صاف و بیرنگی


... ...


چه شبهایی که من بی تو، خزان عشق را دیدم


ولی از عشق گفتم باز، کنار غصه روییدم



بلور اشک های من، همان آغاز تنهای ست


مرور خاطرات دل، عجب تکرار زیبایی ست.



دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:39
+3
saman
saman

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
!

عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:22
+1
be to che???!!
be to che???!!

 


خدايا من گناهي نكرده بودم كه اينك قلبي شكسته در سينه دارم . . .

گناه من چه بود كه بازيچه دست اين و آن بودم !

هر كه آمد بر روي قلبم پا گذشت و رفت و حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد !

 .


خدايا چرا در اين روزها بايد در حسرت عشق و محبت باشيم ، عشقي كه تو در وجود همه قرار دادي و احساسي كه همه بتوانند عاشق شوند !



خدايا نميدانم ميداني در اين زمانه همه با احساس عشقي كه به آنها دادي قلبها را ميشكنند و خيانت ميكنند !



خدايا نميدانم ميداني كه عشقي كه تو آفريدي ديگر آن زيبايي و وفاداري را ندارد ؟



خدايا نگاهي كن به عاشقان واقعي ، ببين حال آن ها را ، بگو كه چه بر سر عشق آمده ؟!

ميخواهي فرياد بزنم تا بشنوي صداي مرا ؟ ميخواهي با صداي بلند گريه كنم تا بشنوي درد اين دل تنهاي مرا ؟


خدايا مگر عاشقان چه گناهي كرده اند كه هميشه بايد متهم رديف اول باشند ، چرا بايد به جاي آن آدمهاي بي وفا ، عاشقان محكوم به حبس ابد باشند ؟



خدايا ميشنوي حرفهاي مرا ، درك ميكني احساسات اين قلب زخم خورده مرا ؟!

چرا سكوت ؟ چگونه بايد بشنوم پاسخت را در جواب اين دل صبور ؟!


خديا اگر بخواهم از حال و روز خويش بگويم ، بايد در انتظار باران اشكهايت باشم ، تا بداني عشقي كه آفريده اي و احساساتش به چه روزي افتاده ، مثل اين است كه برگ سبزي از شاخه اش بر روي زمين افتاده و همه بر روي آن پا ميگذارند و يك برگ خشكيده همچنان بر روي شاخه اش مانده . . .!


خدايا در اين چند صباح باقي مانده از اين زندگي بي محبت و پوچ ، هواي عاشقان را داشته باش . . .

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:18
+6
saman
saman
بگو آنچه در دلت است و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود.
بگو آنچه در دلت غوغا کرده و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود.
بگو همان کلام مقدس را که با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد.
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است و این چشمهای خسته منتظر باریدن.
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز ، بگو آنچه در آن قلب مهربانت است.
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم ، و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن.
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس ، با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم.
من نیز با همان قلب عاشقتر از او ، با چشمانی خیستر ، با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم.
گفت ، گفتم ، گفتیم و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد.
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن.
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم ، او را در آغوش گرفتم و گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار ، باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم.
اون نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
چه آغوش گرم و مهربانی داشت ، دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم.
آن لحظه  با تمام وجودم احساس کردم برای من است.
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم.
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی ، اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم.
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی ، اگر روزی باشم ولی تو نباشی ، من نیز با تو می آیم هر جا که باشی.
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم.
درد دل او ، درد دل من بود ، درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.
رازی که همیشه در دلهایمان خواهد ماند.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:07
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ