یافتن پست: #اشک

saman
saman


عشق یعنی...!



عشق یعنی مستی و دیوانگی



عشق یعنی با جهان بیگانگی



عشق یعنی شب نخفتن تا سحر



عشق یعنی سجده با چشمان تر



عشق یعنی سر به دار آویختن



عشق یعنی اشک حسرت ریختن



عشق یعنی درجهان رسوا شدن



عشق یعنی سست و بی پروا شدن



عشق یعنی سوختن با ساختن



عشق یعنی زندگی را باختن



دیدگاه  •   •   •  1392/07/6 - 01:42
+2
saman
saman

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود!"
یک کم کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم!"،
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا!" ،
مقداری خِرَد پشت "چه میدونم!"
واندکی درد پشت "اشکال نداره" است...

دیدگاه  •   •   •  1392/07/6 - 01:03
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
می پسـندم پاییـز را
که معافـم می کنـد
از پنـهان کردن
دردی که در صـدایم می پیچـد ُ
اشکی که در نگاهـم می چرخـد
آخر همه مـی داننـد
سـرما خورده ام . . . !
دیدگاه  •   •   •  1392/07/5 - 22:19
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به سلامتی اشک که وقتی میاد طرف خالی می‌شه و بقیه پر.



به سلامتی رفیق که آخرش فقط رفاقتاست که می‌مونه.



به سلامتی سیگار که رفیق نیمه راه نبود و تا آخرش با ما سوخت و ساخت.



به سلامتی عشق که تلخیش شیرین بود و شیرینیش تلخ.



به سلامتی خانواده که داشتنش یه بدبختیه و نداشتنش یکی دیگه.



به سلامتی مرام که امروز تازه معنیش رو فهمیدم.



به سلامتی پوتین که عزت رو به کشورش برگردوند.



به سلامتی شما که داری این نوشته رو می‌خونی.



به سلامتی خودش، خودم و خودت.


دیدگاه  •   •   •  1392/07/5 - 19:52
+1
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
در CARLO
یه دوست پسر هم نداریم که وقتی پفک میخوریم دستامونو یواشکی به صندلی های ماشینش بمالیم!{-7-}
دیدگاه  •   •   •  1392/07/5 - 17:52
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بزرگی می فرمود:

بعضی وقت ها نباید حرف زد و خبر داد. فقط باید عمل کرد...

اشکال ما اینه که داستان سرایی می کنیم..به جای اینکه داستان، خلق کنیم...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/4 - 19:16
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یاد داری
در آن روز آخر
تو اشک میریختی
من زجه میزدم
تو زمین و زمان را نفرین می کردی
من به خدا قسم میخوردم
راستش دروغ بود
فقط نمیخواستم بشکنی
نمیخواستم دیگر
به این دیوانه تکیه بدی
رفتنم مردی نبود
ولی کلاهت را قاضی بکن
دروغ هایم هم
نامردی نبود

#آزاد#
دیدگاه  •   •   •  1392/07/4 - 11:49
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
اشک زن دل را می سوزاند ولی اشک مرد …
کوه را هم آب می کند
دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 17:37
+3
roya
roya
   یاد داشته باش
                 
                     هر وقت تنها شدی به آسمان نگاه کن
                                                                        کسی هست....
که عاشقانه تو را مینگرد و منتظر توست
اشکهای تورا عاشقانه پاک میکند و دستهایت را صمیمانه میفشارد.
                                                         
                                                       تورا دوست دارد فقط و فقط به خاطر خودت.


                                                به یاد داشته باش
هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن         و اگر باور داشته باشی میبینی
ستاره ها هم با تو حرف میزنند........
                                                 باور کن هرگز با او تنها نیستی.........
دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 13:39
+4
saeed
saeed

فال



یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند


جلوی ویترین یک مغازه می ایستند


دختر:وای چه پالتوی زیبایی


پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟


وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده


پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟


فروشنده:360 هزار تومان


پسر: باشه میخرمش


دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟


پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش


چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند


دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری


پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:


مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم


بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن


پسر:عزیزم من رو دوست داری؟


دختر: آره


پسر: چقدر؟


دختر: خیلی


پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟


دختر: خوب معلومه نه


یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم


دست دختر را میگیرد


فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق


چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند


فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی


دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند


پسر وا میرود


دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد


چشمان پسر پر از اشک میشود


رو به دختر می ایستدو میگویید :


او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خ[!]م


دختر سرش را پایین می اندازد


پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی


ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟


دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.


دیدگاه  •   •   •  1392/07/3 - 13:09
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ