گفتم : من با مادر جملــــه نمیسازم ؛ دنیامـــــــــــو می سازم . !!!
.
.
.
.
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها
که بگذریم باید اعتراف کنم
مادرم که میخندد خوشبختم !
یه روز یه جوون سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چفدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟
آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره
چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چفدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟
دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره
دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟
ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!
Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : حوب چی شد؟ کجا رفت؟
من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم
که یه روزی یه دختری رو دیدم
اون این شکلی بود
ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم
من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم
وقتی اون هدیه رو باز میکرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق میکردم
در کنارش احساس خوشبختی و غرور میکردم
ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم
همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون میکردن!
همه چی خوب و عالی بود حتی فکر میکردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم
[b]نمی خواستم باور کنم
[b]
و همچنان اینجوری بودم
سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم
بله … من موفق شدم!
آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم