یافتن پست: #اشک

sara
sara
گاهی اوقات چقدر ســــــــــاده عروسک می شویم

نه لبخنــــــدی می زنیم

نه شکایتـــــــــــــی می کنیم

نه اشکـــــــــــــــــــــــــــــی می ریزیم
فقط

احمقانه سکوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می کنیم...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/31 - 08:58
+6
mohamad
mohamad
ﮔﻔﺘﻢ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻴﺮﻱ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ...
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻨﻢ ﺑﻴﺎﻡ؟
ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 2 ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 3 ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﻳﺪ …
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﻱ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ،
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ،
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺯﻳﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﻱ؟
... ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻴﺮﻡ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﻲ ...
ﮔﻔﺖ: ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻳﺎ, ﻳﮑﻴﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ ...!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 1 ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 2 ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
ﮔﻔﺘﻢ : ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﺮﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﻓﺖ ...
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻤﺎﺵ
... ﺧﺎﮎ ﻣﺰﺍﺭﻣﻮ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 18:40
+2
M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO
گاهی باید بغضت را بخوری و اشکت را تف کنی
که مبادا دل کسی بلرزد …!
حتی در تنهایی خودت ،حق اشک ریختن نداری
چرا که قرمزی چشمهایت دل میشکند …
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 13:07
+6
sara
sara
کاش چون پاییز بودم!
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم ...
برگهای آرزویم یکایک زرد میشد !
آسمان سینه ام پر درد میشد ...
اشکهایم خمچو باران دامنم را رنگ میزد ...
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم ...!

" فروغ فرخزاد "
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 11:16
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:35
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

باز باران بارید. خیس شد خاطره ها. مرحبا بر دل ابری هوا.چشممان روشن.اشک در بارش باران گم شد. ( گفتی بیا باران را به بیقراری دلها تعارف کنیم چتر به دست گرفتیم و راه افتادیم گفتی دیگر از صدای صاعقه نمی ترسم حالا خوب می دانم این صدای مهیب ‍؛ همان لحن خیس و ساده باران است که گاهی از هیاهوی ابرها خسته می شوند می آیند روی زمین تا کمی گلها را تماشا کنند و اگر هم دستشان رسید از درخت بی سایه ای سیب سکوت بچینند آنوقت از مرگ واژه ها در زمین به آسمان شکایت کند گفتی باران را دوست دارم

دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 11:38
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

مجنون و مرد نمازگزار روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور می‌کرد مرد نماز راشکست وگفت: مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را ب[!]؟ مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بنده‌ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی

دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 11:21
+5
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
تمام اسپندهای دنیا را نذر دوباره دیدنت

می سوزانم تا دودشان در چشم خودم برود و باز هم بهانه اشکهایم باشد
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 18:06
+6
mina
mina

 


ﺧـــــــﺪﺍﯾﺎ !ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ !ﺣﺮﻓﻬﺎﯾــﻢ !ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ !اما تو به حساب درد و دل بگذار


و نگذار این رشته پاره شود
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 15:01
+3
mina
mina

سر سفره به یادت می افتم...


بغض می کنم...


اشک در چشمانم حلقه میزند.. .


همه با تعجب نگاهم می کنند...


لبخند می زنم و می گویم :چقدر داغ بود
دیدگاه  •   •   •  1392/04/28 - 14:58
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ