نه لبخنــــــدی می زنیم
نه شکایتـــــــــــــی می کنیم
نه اشکـــــــــــــــــــــــــــــی می ریزیم
فقط
احمقانه سکوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می کنیم...
باز باران بارید. خیس شد خاطره ها. مرحبا بر دل ابری هوا.چشممان روشن.اشک در بارش باران گم شد. ( گفتی بیا باران را به بیقراری دلها تعارف کنیم چتر به دست گرفتیم و راه افتادیم گفتی دیگر از صدای صاعقه نمی ترسم حالا خوب می دانم این صدای مهیب ؛ همان لحن خیس و ساده باران است که گاهی از هیاهوی ابرها خسته می شوند می آیند روی زمین تا کمی گلها را تماشا کنند و اگر هم دستشان رسید از درخت بی سایه ای سیب سکوت بچینند آنوقت از مرگ واژه ها در زمین به آسمان شکایت کند گفتی باران را دوست دارم
مجنون و مرد نمازگزار روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور میکرد مرد نماز راشکست وگفت: مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را ب[!]؟ مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بندهای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی
ﺧـــــــﺪﺍﯾﺎ !ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ !ﺣﺮﻓﻬﺎﯾــﻢ !ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ !اما تو به حساب درد و دل بگذار
سر سفره به یادت می افتم...
بغض می کنم...
اشک در چشمانم حلقه میزند.. .
همه با تعجب نگاهم می کنند...