یافتن پست: #انتظار

مهسا
مهسا
سلامتیه اونایی که خیلی وقته ...
دیگه نه میکشن..نه میکشن..
نه میکشن..نه میکشن..نه میکشن...
...........
دیدگاه  •   •   •  1392/04/4 - 21:50
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو خونه ما هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدنه
دیر که میشه لامصب بابام با شاتگان، مامانم با اره برقی انتظارمو میکشن!
دیدگاه  •   •   •  1392/04/4 - 11:51
+5
AmiR
AmiR
چیزی که پسرها آرزو می کنند دخترها بدانند !10



1.پسرها غیب گو نیستند به آنها واضح و روشن بگویید چه می خواهید.

2.پسرها عروسک خیمه شب بازی شما نیستند ؛ حسادت آنها را مقابل دوستان تان تحریک نکنید.

3.بدترین چیز برای پسرها این است که ببینند دخترها معتاد به سیگارند.

4.پسرها عاشق دخترهایی هستند که ورزشکارند و به اندام شان توجه می کنند.

5.دخترانی که نمی توانند به حققیت گوش کنند پس سئوالی نپرسند.

6.از پسرها انتظار نداشته باشید که هر چه در فیلم های رمانتیک و عاشقانه می بینید را برای شما تکرار کنند.

7.پسری که عاشق شماست ، دوست دارد تنها کسی باشد که با او حرف می زنید.

8.پسرها معمولا مهربانند و دوست دارند برای خوشحال کردن شما تلاش کنند. بهتر است این را بدانید.

9.پسرها هرکاری می کنند تا توجه دختری که دوستش دارند را به خود جذب کنند.

10پسرها از مشاهده آشپزی دخترها به وجد می آیند.
2 دیدگاه  •   •   •  1392/03/8 - 23:31
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات عشق بورز
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر ...
دیدگاه  •   •   •  1392/03/5 - 18:23
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
او راست میگفت...!

هـــرزه نبود کـــه
رفت بـــآ دیگــــری...
هـــــرزه من بـــودم...

مـــن کـــه بی بازگشت تـــریـــن بهـــآر عمرم رآ بـــه پــآی زمستآنی تـــریــن

فصل
انتظارش
هـــدر دادم..
دیدگاه  •   •   •  1392/03/3 - 15:51
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آنروز که آفتابگردان ها یادشان رفت بگردند به سمت آفتاب
هنوز باد ساقه ی گندم های سبز را می خشکاند
آنروز که فریاد این سوی پنجره ماند و پیچید دور دستانم
و صدایم آنقدر کدر شد که هیچکس نفهمیدش
به دست های یخ زده ام نوید بهارت را داده ام و به انتظار دیدنت هزار سال مانده ام
آری من به انتظار آمدنت هزار سال مانده ام . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/03/3 - 15:23
+3
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ای وقتی سخت گریسته ای و قلبت مملو از دردست خدااشک هایت را شمرده است وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر است خدا انتظارت رامی کشد وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی خدابرایت جوابی دارد اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری خدا تو را بخشیده است وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سرلسر وجودت لبریز از شادی گشته است خدا به تو لبخند زده است به یاد داشته باش هر جا که هستی و با هر احساسی خدا می داند
دیدگاه  •   •   •  1392/03/2 - 17:48
+5
shiva joOoOoOn
shiva joOoOoOn
این نامه رو وقتی خوندم حسابی متحول شدم شما هم بخونید.............

خدا حافظ مادر...
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو..
----------------------------------
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است .

کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت
خود برای تو می نویسم ..

فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در
انتظار من است یکوجب بیش نیست

این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده
های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..

مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر
آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......

خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو
باشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور
شکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و
بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو
به
دیدگاه  •   •   •  1392/03/1 - 17:14
+4
roya
roya
در CARLO
از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟
اون اسب جواب نداد. سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
میدونید چرا؟؟؟
چون اسبا نمیتونن حرف بزنن.
نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن؟؟؟:|
1 دیدگاه  •   •   •  1392/02/28 - 11:03
+5
AmiR
AmiR
نقش یک درخت خشک را بازی میکنم.نمیدانم که باید چشم انتظار بهار باشم؟یا هیزم شکن پیر؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/02/23 - 14:39
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ