گاهي دلم ميگيرد از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم فريبت ميدهند. دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نميكند... و نوري كه تاريكي ميدهد. ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت ميدهند. دلم ميگيرد از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند. دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ !!!!!!!! گاهي حتي از خودم هم دلم ميگيرد
گفتمش : دل می خری ؟ پرسید چند؟ گفتمش : دل مال تو، تنها بخند ! خنده کرد و دل زدستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود
مجنون و مرد نمازگزار روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور میکرد مرد نماز راشکست وگفت: مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را ب[!]؟ مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بندهای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی
سر سفره به یادت می افتم...
بغض می کنم...
اشک در چشمانم حلقه میزند.. .
همه با تعجب نگاهم می کنند...
ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید بر آن عقلِ ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید، شما ابر چراییدچو او چست و ظریفست شما چون هلپندید
ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندیدچو مه روی نباشید
ز مه روی متابیدچو رنجور نباشید سر خویش مبندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیایدمدانید
که چونید مدانید که چندیدچو آن چشمه بدیدید چرا آب نگشتیدچو آن خویش بدیدید
چرا خویش پسندیدچو در کان نباتید ترش روی چراییدچو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید
چنین برمستیزید، ز دولت مگریزیدچه امکان گریز است که در دام کمندیدگرفتار کمندید
کز او هیچ امان نیستمپیچید مپیچید بر استیزه مرندیدچو پروانه جانباز بسایید
بر این شمعچه موقوف رفیقید چه وابسته بندیداز این شمع بسوزید، دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندیدز روباه چه ترسید شما شیرنژادیدخر لنگ چرایید
چو از پشت سمندیدهمان یار بیاید در دولت بگشایدکه آن یار کلیدست
شما جمله کلندیدخموشید که گفتار فروخورد شما راخریدار چو طوطیست شما شکر و قندید