یافتن پست: #بخند

سحر
سحر
زندگی یعنی :
بخند هر چه غمگینی ،
ببخش هر چند که مسکینی ،
فراموش کن هر چند که دلگیری ،
اینگونه بودن زیباست .
هر چند که آسان نیست...
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/17 - 21:47
+8
sasan pool
sasan pool
خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه

برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه

نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست

نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست

منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند

که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند

حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم

اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم

نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم

که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم

فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه

برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه

برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن

خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن
دیدگاه  •   •   •  1390/12/17 - 19:26
+2
mah3a
mah3a
مهم نیست لایک کنی و کامنت بزاری ...
برای من مهم اینه که بفهمی و بدونی برای تو می نویسم ...
و مهمتر اینکه بخونی اونچه که می نویسم و لبخند همیشگی ات را بزنی و
زیر لب بگی :
دیوونه
5 دیدگاه  •   •   •  1390/12/17 - 18:32
+4
reza
reza
موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن

۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند

۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند . . .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/16 - 13:42
+5
amir reza
amir reza
برادران عزیز و هموطنان لر!!!{-18-}{-18-}{-33-}
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/16 - 00:42
+6
mah3a
mah3a
{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
4 دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 22:01
+3
ronak
ronak
گاهی دیدن لبخند آنهایی که رنج می کشند
از دیدن اشکهایشان دردناکتر است.....!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 21:51
+5
maryam
maryam
لبخندش را تقسيم کرد...
خنده اش به من رسيد ، لبهايش به ديگري!..............
دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 21:06
+2
نیوشا
نیوشا
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شدکه کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 20:16
+9
maryam
maryam
گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها ، ناخوداگاه لبخندی روی لبانت می نشاند...
دوست دارم این لبخندهای بیگاه را
و این بعضی ها را......
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 19:59
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ