یافتن پست: #برود

saman
saman
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:29
+2
saman
saman


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم





دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم







شوقست در جدایی و جورست در نظر




هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم







روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست




بازآ که روی در قدمانت بگستریم







ما را سریست با تو که گر خلق روزگار




دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم







گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من




از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم







ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب




در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم







نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب




نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم







از دشمنان برند شکایت به دوستان




چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم







ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس




آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم







سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند





چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:03
+3
saman
saman


خبر از عیش ندارد که ندارد یاری





دل نخوانند که صیدش نکند دلداری







جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد




تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری







یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم




تو به از من بتر از من بکشی بسیاری







غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد




سوزنی باید کز پای برآرد خاری







می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست




نگذاری که ز پیشت برود هشیاری







می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی




که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری







خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند




حال افتاده نداند که نیفتد باری







سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست




لیکنش با تو میسر نشود رفتاری







می‌نماید که سر عربده دارد چشمت




مست خوابش نبرد تا نکند آزاری







سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی




مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 12:51
+3
be to che???!!
be to che???!!
قـــهـــرها بـــهـــانــــه اســــت !!! كسي كه دوستت دارد ...

براي ماندن در بين هزاران نقطه ي سياه شب حتي اگر يك نقطه ي سپيد بيابد

دليلش مي كند براي ماندن !!! و كسي كه مي خواهد برود ...

در سپيدي روز حتي اگر نقطه اي سياه را هم نيابد

با انگشتش به گوشه اي اشاره مي كند كه انگار نقطه اي سياه يافته !!!

كسي كه رفتني است بــــگــــذار بـــرود !

كسي كه ماندني است ميماند بي دليل..!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 23:38
+5
be to che???!!
be to che???!!

الهي كه خودم يه تنه فداي  همه پدرمادراي ايروني برم ولي خدايش پربي راهم نيست


1- بعنوان مثال بچه غربي سرفه مي‌كند. مادر يك دستمال درمي‌آورد و به بچه مي‌دهد


بچه شرقي شديد سرفه مي‌كند. مادر به او مي‌گويد "نكن". بعد هم بچه را دعوا مي‌كند. بچه حالا علاوه بر سرفه، زِر هم مي‌زند..


2- بچه غربي غر مي‌زند و نمي‌خواهد از مغازه بيرون برود. پدر به او مي‌گويد كه راه خروج را بلد نيست و از بچه مي‌خواهد خروجي را نشانش بدهد. بچه يورتمه كنان بطرف در مي‌رود و خوشحال است. احساس مي‌كند كار مهمي انجام مي‌دهد.
بچه شرقي غر مي‌زند و نمي‌خواهد از مغازه بيرون برود. او را بزور و كشان كشان بيرون مي‌برند. بچه زِر مي‌زند.بچه شرقي غر مي‌زند و نمي‌خواهد از مغازه بيرون برود. قربان صدقه‌اش مي‌روند و وعده شكلات و بستني مي‌دهند. بچه رشوه را قبول مي‌كند. همچنان غر مي‌زند و از مغازه خارج مي‌شود. مشغول چانه‌زدن بر سر تعداد بستني است.


3- بچه غربي در مدرسه دعوا كرده‌است. داستان را براي مادر تعريف مي‌كند. مادر گوش مي‌دهد، اما عكس‌العملي نشان نمي‌دهد.
بچه شرقي در مدرسه دعوا كرده‌است. داستان را براي مادر تعريف مي‌كند. مادر درحاليكه سعي دارد باقيمانده غذا را از لاي دندانش بيرون بكشد، گوش مي‌دهد. به بچه مي‌گويد: "اون فقيره. واسه همين بي‌تربيته. تو باهاش بازي نكن!" ( من غرق در منطق و فراست اين جورمادرها شده‌ام!!)


4- بچه غربي بستني مي‌خورد. مادر به او دستمال مي‌دهد تا دهانش را پاك كند.
بچه شرقي بستني مي‌خورد. مادر دور دهانش را پاك مي‌كندپ


5- بچه شرقي زر مي‌زند. مادر دعوايش مي‌كند. پدر به مادر مي‌توپد كه بچه را دعوا نكن. بچه لگدي حواله پدر مي‌كند. مادر مي‌خندد. پدر بچه را دعوا مي‌كند . بچه شرقي زر مي‌زند. باز هم به او وعده و رشوه مي‌دهند(بچه غربي كلاً زياد زر نمي‌زند)


6- بچه غربي زمين خورده‌است. بلند مي‌شود و به بازي ادامه مي‌دهد.
بچه شرقي زمين خورده‌است. مادر توي سرش مي‌زند و "يا امام رضا" مي‌گويد. بچه را بلند مي‌كند و مثل كيسه سيب‌زميني مي‌تكاند. بچه مي‌ترسد و جيغ مي‌كشد. مادر گونه مي‌خراشد. هر دو مفصل هوار مي‌كشند. بعد بچه مي‌رود بازي كند. مادر آينه در‌مي‌آورد تا آرايشش را كنترل كند.


7- در مطب دكتر حوصله بچه غربي سر رفته‌است. مادر از كيفش كاغذ و مداد‌رنگي بيرون مي‌آورد. بچه مشغول مي‌شود.
در مطب دكتر حوصله بچه شرقي سر رفته‌ است.. مادر كاغذ و مداد رنگي ندارد. يك صورتحساب از كيفش درمي‌آورد. يك خودكار ته كيفش پيدا مي‌كند. اول كلي "ها" مي‌كند و نوك زبانش مي‌زند تا بنويسد. بچه دو خط مي‌كشد. رنگ ندارد و جذبش نمي‌كند. از جايش بكند مي‌شود تا دور اتاق چرخي بزند. مادر مثل گرامافوني كه سوزنش گير كرده‌باشد لاينقطع مي‌گويد "نرو، نكن، نگو، دست نزن، بيا، حرف نزن، آروم باش، ول كن، به پدرت ميگم ...". اعصاب همه خرد شده‌است. دلت مي‌خواهد بلند شوي و دودستي بكوبي توي سر مادر شرقي !!!



 و اين ماجرا ها تمام نشدني است و... شايد بهتر باشه بگيم : والدين شرقي خود نياز به يك تربيت اساسي دارند.


 

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 23:19
+4
saman
saman
 افسوس که دلبر پسندیده برفت

 دامن ز کفم چو عمر در چیده برفت

 از دیده برفت، خون ز دل نیز رود

 از دل برود هر آنچه از دیده برفت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:08
+2
saman
saman



گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود





وان چنان پای گرفتست که مشکل برود






دلی از سنگ بباید به سر راه وداع




تا تحمل کند آن روز که محمل برود






چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم




که اگر راه دهم قافله بر گل برود






ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست




همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود






موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست




که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود






سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت




قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود






نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب




پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود






کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست




مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود






گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال




چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود






روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری




پرده بردار که هوش از تن عاقل برود






سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود




حیف باشد که همه عمر به باطل برود






قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر




مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 13:44
+4
saman
saman



هر چه از دست میرود بگذار برود
چیزی که به التماس آلوده باشد نمیخواهم,
هر چه باشد حتی زندگی…!


[ارنستو چگوارا]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 10:17
+2
nanaz
nanaz
در CARLO
قـــهـــرها بـــهـــانــــه اســــت !!! كسي كه دوستت دارد ... براي ماندن در بين هزاران نقطه ي سياه شب حتي اگر يك نقطه ي سپيد بيابد دليلش مي كند براي ماندن !!! و كسي كه مي خواهد برود ... در سپيدي روز حتي اگر نقطه اي سياه را هم نيابد با انگشتش به گوشه اي اشاره مي كند كه انگار نقطه اي سياه يافته !!! كسي كه رفتني است بــــگــــذار بـــرود ! كسي كه ماندني است ميماند بي دليل..!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 11:34
+5
roya
roya

%D8%AD%D8%B3%20%D9%84%D8%B9%D9%86%D8%AA%

به کمی از آن حس لعنتی نیاز دارم:

+با گام های بلند به سمتم می آیی

قشنگ میتوانم آن لبخند پهنی که کل صورت استخوانیت را پوشانده است ببینم

باز همان حس لعنتی دارم

همان حسی که باعث میشود اسمم یادم برود

دستانم میلرزد و دهنم خشک شده است....

نمیدانم چرا نمیرسی

زمان کش می  آید و گام های تند و بلند تو در چشمم مثل یک فیلم اسلوموشن است!

یک قدم مانده به من می ایستی و...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/17 - 11:54
+4
صفحات: 6 7 8 9 10 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ