دو فنجان قهوه ریخته ام
کنار سینی گل رُزی برای تو
روی صندلی میز کارت نشسته ای با چشمانی خسته
با دیدن گل ، نگاهت رنگ محبت میگیرد
و من کنار تو می نشینم و از دلم حرف ها میزنم
لبخندت خسته است اما همین برایم کافیست
که تو به من گوش میدهی
با نگاهت درکم میکنی
و با لبخندت به من محبت میکنی
نمیدانی چه لذتی دارد همین که فقط تو را نگاه کنم
با زبان نه
با نگاه نه
با تمام وجودم بهت اثبات میکنم که چقدر دوستت دارم
فنجان قهوه را بر میدارم و جرعه ای می نوشم
از تلخی قهوه پلکی بهم میزنم
هیف که رویای شیرینم به تلخی حقیقت و به پلک زدنی تمام شد
تا کی باید شیرینی رویای من با تلخی حقیقت درآمیخته باشد
من که چیزی نمیفهمم از این تنهایی های خشک شده بر نگاه هایم
خدایا من منتظر نشانه هستم
هنوز هم پای قول هایم ایستاده ایم
.
.
.
.
بی نام