تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است. دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران تو را این خشکسالی های پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
قسم به اون پسری که عشقش جلوی چشمش اُتو خورد و رفت خونه با صدایی خواب آلود زنگ زد گفت ببخشید عشقم خواب بودم گوشی رو سایلنت بود...
قسم به اون دختری که با وعده ازدواج بکارتشو از دست داد و عکس عشقشو تو گوشی رفیق فابریکش دید ...
قسم به اون پسری که با عشقش تو فیس بوک ریلیشن زد اما فرداش همون برادرای فیسبوکیش رفتن تو خط طرف .... قسم به اون دختری که هنوز تنهاست چون نتونسته فراموش کنه ... و
قسم به اون جفتی که اولین شب بعد ازطلاق رو دارن تنهایی با چشم خیس تو اتاق تاریک و خالی از هم سحر میکنند ... اینجا زمین است ،