دل من که به اندازه یک عشق است ...
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد ...
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم ...
و تو می آیی ...
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ، همین ...
شراب خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
آغوش خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
بوسه خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
نگاه خواستم…
گفت: “ ممنوع است ”
نفس خواستم…
گفت : ” ممنوع است “
… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد
با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و …
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد …
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم…
سر از این عشق بر نمی دارم …
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیبا ست
حاجت به بیان نیست که از روی تو پیدا ست
من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست
در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است
آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست
من قایق آواره ی دریای تو هستم
خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست
در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا
این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.»کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»- «فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.»خدواند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.»خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:«نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن
گر توانی از محبت حلقه در گوشم کنی /
حیف باشد که مرا چون شمع خاموشم کنی /
من که از یاد تمام آشنایان رفته ام /
وای بر من گر تو هم روزی فراموشم کنی