خیلی لفظ قلم اسمس می نویسه ...
مثلن اسمس میده :
«آیا کلاست تمام شد؟»
من جواب میدم :
« آری پدر،هم اکنون بر مرکب مینشینم و بی درنگ به خانه باز میگردم !! »
من آهنگ غریب روزگارم غمی در انتهای سینه دارم تمام هستی ام یک قلب پاک است که آنرا زیر پایت می گذارم شبی غمگین شبی باران و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد تمام هستیم بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
قــا صـــــد ک قاصدک تمام پاییز و زمستان را در راه بود
تا با مژده ی بهاری دیگر شادی بکارد به دشت شور بیارد به باغ
هم ز دل لاله ها پاک کند درد و داغ خبر دهد
از بهار به لاله ی نگونسار بر شاخه های سوسن روشن کند چلچراغ .
من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن هیچ انسانی انسانی دیگر را خوار نمی شمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش ، گذرگاهایش را می آراید من در رؤیای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را می شناسند حسد جان را نمی گزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند سیاه یا سفید از هر نژادی که هستی از نعمت گسترده زمین سهم می برد هر انسانی آزاد است شور بختی ، از شرم سر به زیر می افکند و شادی ، همچون مروا[!] گران قیمت نیازهای تمامی بشریت را بر می آورد چنین است دنیای رؤیای من . شعر از : "لنگستن هیوز" (ترجمه: احمد شاملو
ای یار دوردست که دل میبری هنوز چون آتش نهفته به خاکستری هنوز هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان در چشمم از تمام خوبان، سری هنوز سودای دلنشین نخستین و آخرین! عمرم گذشت و توام در سری هنوز ای نازنین درخت نخستین گناه من! از میوههای وسوسه بارآوری هنوز آن سیبهای راه به پرهیز بسته را در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
به قدمت تاریخ
با اسراری دیریاب
لگدکوب سواران روم و ترک و عرب و مغول
اما نه مغلوب
که چیرۀ اعصار ماییم
جویبارهای خُرد
در دل اقیانوس فنا شدند
در خاکی که
تمامی تاریخ را ایستادگی کرده ست
حتی مردن ما هم باید ایستاده باشد
نام ما مرگ را جواب کرده است.