رضا
تو با دلتنگیای من تو با این جاده همدستی تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی ------------- نیمه شب صدای نفست میآید برمیگردم سمت تو " آب میخواهی ؟ " چه خیالها میکنم مگر تاریکی آب میخورد میگویی بله ----------------- به ياد تمام لحظات با تو بودن و در حسرت تمام لحظات دور بودن از تو برايت دعايي خواندم الهي رنگ دو چيز را هرگز نبيني: دلتنگي و حسرت ديدار !! ----------------------- اي عشق مدد كن كه به سامان برسيم چون مزرعه تشنه به باران برسيم يا من برسم به يار يا يار به من يا هر دو بميريم و به پايان برسيم......
رضا
تیرگی می آید، دشت میگیرد آرام، قصه ی رنگی روز میرود رو به تمام، شاخه ها پژمرده است، سنگ ها افسرده است، رود مینالد، جغد میخواند، غم بیامیخته با رنگ غروب، می تراود ز لبم قصه ی سرد... دلم افسرده در این تنگ غروب
رضا
می خواهم همه این روزها بگذرد ... آرام یا تلخ فرقی نمی کند فقط بگذرد ! و من گویی که از کابوس رهایی یافته باشم نفسی عمیق بکشم به تمام رویاهایم ... و در پس همه بودن ها و نبودن ها ... چقدر دلم تنگ است ... گردن روزگار که نمی توان انداخت ! من می مانم... تو می روی و من ... قصه ما چقدر تکراری ست ...!
gamer
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) قلب دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..او