در این خانه ی متروکه ی ویران را کسی دیگر نمی کوبد
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع می سوزم
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم
و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پر جوش خویش ، اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
تو از منی و من از تو چرا که درد یکیست
که آنچه با من و تو روزگار کرد یکیست
عجیب نیست که من با تو نیز تنهایم
که در مقابل آیینه زوج و فرد یکیست
چه فرق می کند اکنون،بهار یا پاییز
برای ما که کویریم سبز و زرد یکیست
من و تو دشمن تقدیر یک دگر هستیم
ولی چه سود، که تسلیم با نبرد یکیست
دلم به دور تو سیاره ای است سرگردان
که شیوه من و این چرخ هرزه گرد یکیست
خدا یکی تو یکی پس از آستان غمت
نمی روم که بدانندحرف مرد یکیست
دمتwarm دکتر
1392/04/27 - 14:25 ( لايک توسط 1 کاربر )