آدمی در آغوش خدا غمی نداشت …
پیش خدا حسرت هیچ بیش و کم نداشت …
دل از خدا برید و در زمین نشست …
چند بار عاشق شد و دلش شکست …
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود …
یادش اومد یک روز دل خدارو شکسته بود
ناله روح وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا پای به دام جسم و دل همره کاروان جان آه چه حسرت آورد زمزمه جرس مرا گرگ درنده ئی به من تاخت به نام زندگی پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا طوطی هند عالم قدسم و طبع قند جو وه که به گند خاکیان ساخته چون مگس مرا من که به شاخ سرو و گل پا ننهادمی , کنون دست نصیب بین که پر دوخت به خار و خس مرا آب و هوای خاکیان نیست به عشق سازگار آتش آه گو بسوز آنچه به دل هوس مرا جز غم بی کسی در این سفله سرای ناکسی من نشناختم کسی گو مشناس کس مرا ناله شهریار از این چاه به در نمی شود ور نه کمند مو هلد ماه به دسترس مرا
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن دردکسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که زمژگان سیاه تونگون سارتر است
گر توام وعده ی دیدار ندادی امشب
پس چرا دیده ی من از همه بیدارتر است
هر گرفتار که در بند تو می نالد زار می برد
حسرت صیدی که گرفتار تر است
عقل پرسید که دشوارتراز مردن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
در جهان قصه کوتاهی دیوار مخور
حسرت کاخ رفیقو زر بسیار مخور
گردش چرخ نگردد به مراددل کس
غم بی مهری مردم بی عار مخور