یافتن پست: #حسرت

M 0 R i c A R L0
M 0 R i c A R L0
در CARLO

شراب خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


آغوش خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


بوسه خواستم…


گفت : ” ممنوع است ”


نگاه خواستم…


گفت: “ ممنوع است ”


نفس خواستم…


گفت : ” ممنوع است “


… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،


با یک بطری پر از گلاب ،


آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد


با هر چه بوسه ،


سنگ سرد مزارم را


و …


چه ناسزاوار


عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،


نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،


به آرامی اشک می ریزد …


تمام تمنای من اما


سر برآوردن از این گور است


تا بگویم هنوز بیدارم…


سر از این عشق بر نمی دارم …

دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 14:25
+9

 


سکوتم را به باران هدیه کردم


 


تمام زندگی را گریه کردم


 


نبودی در فراق شانه هایت


 


به هر خاکی رسیدم تکیه کردم


 


کنار آشیانه تو آشیانه می کنم


 


فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم


 


کسی سوال می کند بخاطر چه زنده ای؟


 


و من برای زندگی تو را بهانه می کنم


 


تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیبا ست


 


حاجت به بیان نیست که از روی تو پیدا ست


 


من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم


 


افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست


 


در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است


 


آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست


 


من قایق آواره ی دریای تو هستم


 


خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست


 


در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا


 


این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 12:41
+4
korosh
korosh
خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست / فقط می ‏خواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه ما ، مال ما نیست / فقط خواست نیمه ‏مون و دیده باشیم

تموم لحظه‏ های این تب تلخ / خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست / خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود  . . .

.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 10:59
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دنـــــیـــــــا :
بازی هایت را سرم درآوردی
گرفتنی ها را گرفتی
دادنی ها را ندادی
حسرت ها را کاشتی
زخم ها را زدی
دیگر بس است چون چیزی نمانده ، بگذار بخوابم …
محتاج یک خواب بی بیدارم !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 20:45
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
این روزها،
دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما...
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!
این روزها من ...
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود!
سکوتی می کنم به بلندی فریاد ...
فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد
از راز دلم
از این روزهای تنهایی و دوری و ...!
حسرت ، که در این هجــــــــــوم تاریکی
صدای دل هم به جایی نمی رسد!..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 20:39
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



من و تو گم شدیم انگار

تو این دنیای وارونه...!

که دریاشم پر از حسرت

همیشه فکر بارونه..............................................................


دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 18:55
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
باورت بشود یا نه!

روزی میرسد

که دلت برای هیچکس به اندازه من

تنگ نخواهد شد

برای نگاه کردنم

بوسیدنم

خندیدنم

اذیت کردنم

برای تمامی لحظاتی که در کنارم داشتی

روزی خواهد رسید

که در حسرت تکرار دوباره من

خواهی بود

میدانم روزی که نباشم

"هیچکس"

تکرار من نخواهد شد..
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 12:36
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

[!] آواره صحرا نشد

گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 23:08
+7
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یاد داری كه ز من خنده كنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید

اشگ شوقی كه فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یك عشق محال

نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور

پیكری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟

دیدگانش همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی كه بر آن خفته به امید و نیاز

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه كه زیبنده توست

در دل كوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هدیه كنم

پیكری را كه در آن شعله كشد شوق نهان

چو در آئینه نگه كردم، دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو كاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا كه عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 22:55
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



آهای غریبه ...!



کنارش میشینی و فقط با چند ایه قرآن محرمش می شوی...!!!!



و من آشنا با یک دنیا عشق و حسرت به او نامحرمم.......!!!!


دیدگاه  •   •   •  1392/06/15 - 21:45
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ