خسته ام از اين مواظب خودت باش ها
تو اگر نگران من بودي
نميرفتي اگر ميماندي
با يك نگاه با يك نفس مواظبم بودي
پس نگران من نباش برو
آن زمان كه مرا پير و از كار افتاده يافتي،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهايم را كثيف كردم ويا نتوانستم لباسهايم را بپوشم
اگر صحبت هايم تكراري و خسته كننده است
صبور باش و دركم كن
يادت بياور وقتي كوچك بودي مجبور ميشدم روزي چند بار لباسهايت عوض كنم
براي سرگرمي يا خواباندنت مجبور ميشدم بارها و بارها داستاني را برايت تعريف كنم...
وقتي نميخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نكن
وقتي بي خبر از پيشرفتها و دنياي امروز سوالاتي ميكنم،با تمسخر به من ننگر
وقتي براي اداي كلمات يا مطلبي حافظه ام ياري نميكند،فرصت بده و عصباني نشو
وقتي پاهايم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه كه تو اولين قدمهايت را كنار من برميداشتي....
زماني كه ميگويم ديگر نميخواهم زنده بمانم و ميخواهم بميرم،عصباني نشو..روزي خود ميفهمي
از اينكه در كنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصباني نشو
ياريم كن همانگونه كه من ياريت كردم
كمك كن تا با نيرو و شكيبايي تو اين راه را به پايان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم
دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب
پسره خسته شده بود...
يک شب وقتي اس ام اس امد بدون آن که آنرا بازکند
موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد!
صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد
گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...