یافتن پست: #درد

ronak
ronak
از یک عاشق شکست خورده پرسیدم: بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن گفتم بزرگترین غصه؟ گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد گفتم زیبا ترین لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت: ( مرگ)
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 23:04
+4
ronak
ronak
دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم شیشه قلبم آنقدر نازك شده كه با كو چكترین تلنگری میشكند دلم می خواهد فر یاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم كه عمق دردم را در فریاد منعكس كند فریادی در اوج سكوت كه همیشه برای خودم سر داده ام دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره مینشینم كاش می شد پرواز كنم پروازی بی انتها تا رسیدن به ابدییت................... كاش می شد در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا كنم نفرین به بودن وقتی با درد همراه است بغض كهنه ای گلویم را میفشارد به گوشهای پناه میبرم كاش این بار هم كسی اشكهایم را نبیند
1 دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 22:28
+3
ronak
ronak
لرزش دستام سوزش چشمام سوی نگاهم شرم نگاهم حکایت درد دله وقتی دلتنگ میشه همه را عاصی میکنه وقتی میگیره این دل اروم صدای فریادش به سنگینی یه سکوته وقتی این دلم طوفانی میشه چشامو.موجاش غرق میکنه و وقتی میخواد داد بزنه زبونم به احترامش ساکت میمونه شنیدن صدایش سخت نیست "یه دل شکسته میخوادو یه گوش معصوم"
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 22:20
+3
عسل ایرانی
عسل ایرانی
بعضی چیزا رو نمی شه نوشت
بعضی چیزا رو نمی شه گفت

بعضی چیزا رو فقط می شه احساس کرد

بعضی بغضا رو نمی شه شکست

بعضی بغضا رو فقط باید قورت بدی

بعضی دردا رو نمی شه فریاد زد

بعضی دردا رو فقط می شه اشک ریخت......
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 22:19
+6
ronak
ronak
و امشب را فقط امشب برای خاطر آن لحظه های درد کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن که من امشب برای حرمت عشقی که ویران شد برایت قصه ها دارم ...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 19:58
+5
رضا
رضا
بعد از ماهها گریه فردا قرار است بخندم... نمی دانی این مدت چه بر من گذشت! گاهی به سرم می زد هر چیز و هرکس را با تو اشتباه بگیرم... گاهی آنقدر به خاطراتمان تلنگر می زدم... که از یاد می بردم نبودنت را... گاهی از زبان تو براي خودم دردل می کردم... گاهی هم آنقدر می خندیدم که گریه ام بگیرد... گاهی به سرم می زد تمام شعرهایم را فراموش کنم... اصلاً میخواستم عشق را جلوي در بگذارم، شاید ساعت نُه که شد...!!! گاهی به ع[!]ایت خیره می شدم... به این اُمید که شاید بهانه اي براي غرورت پیدا کنم... گاهی با خودم قرار میگذاشتم که از خواب بپرم... تا بگویم همۀ اینها خواب بود...؟؟! گاهی بی صدا روي تخت خوابم می نشستم، و به فریاد هاي نکشیده ام گوش می دادم........ خلاصه اش را اگر بخواهی، با همین گاهی ها دوریت را باور نکردم...
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 16:10
+2
ebrahim
ebrahim
آیا میدانید؟؟؟؟
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 02:18
+3
gamer
gamer
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 01:57
+4
ebrahim
ebrahim
از طرف مدرسه به پسر داییم گفتن برو درباره "عمه ی عطار" تحقیق بنویس، کل فامیل رو بسیج کرده که درباره "عمه ی عطار" مطلب جمع کنن، آخرشم به هیچ جا نرسیدیم! اصلا هیچ منبعی درباره خانواده پدری عطار پیدا نمی‌شد. زن داییم رفته مدرسه داد و بیدار که خو لامصّبا! این چه تحقیقیه به بچه مردم میدین! عمه ی عطار به چه درد بچه می‌خوره آخه!؟ مدیر مدرسه هم گفته خانم موضوع تحقیق اصلا "عمه ی عطار" نبوده "ائمه ی اطهار" بوده!!!
دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 01:21
+7
ebrahim
ebrahim
inam texe ahange be khatere man az yas,too didgah
2 دیدگاه  •   •   •  1390/11/1 - 00:46
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ