دردم این نیست که "معشوقم"از عشق تهی ست..!!!!
دردم این است
که با دیدن این سردی ها
من چرا"دل"بستم...؟!
از این شب های بی پایان، چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند نه همدردی،
نه دلسوزی، نه حتی یاد دیروزی... هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب که تنها آرزوی پاک این دفتر گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا نه همدردی،
نه دلسوزی، فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
اگر زنی را نمی خواهید یا برایش قصد تهیه ی زاپاس را دارید ،
به او مردانه بگویید داستان از چه قرار است ؟! ...
آستانه ی درد او بلند است ...
یا می رود ، یا می ماند ...
هر دو درد دارد ...
اینجا زمین است ،
حوا بودن تاوان سنگینی دارد ...