یافتن پست: #در

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دختر:عشقم میخوام یه چیزی بگم ولی قول بده که عصبانی نشی...
پسر:باشه بگو
دختر:داداشم هفته پیش خواهر تو رو دیده و خیلی خوشش اومده و می خواد
که باهاش حرف بزنه...
پسر:چییییییییی؟ غلط کرده استخوناش رو خرد میکنم دندوناش رو می ریزم
توی حلقش... اون کی باشه که به ناموس من نگاه کنه؟!!
به چه حقی می خواد دستش رو بگیره؟!
دختر:میشه دستمو ول کنی لطفا...؟
پسر:چرا؟!
دختر:چون الان تو هم دست ناموس داداشمو گرفتی...
منو فراموش کن وبرو مواظب ناموست باش و به ناموس دیگران
کاری نداشته باش
اینجاست که میگن که روشنفکریت برای دخترای غریبه است
به مادر و خواهرت که می رسه قیصر میشی؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1394/04/7 - 19:15
+1
محمد
محمد

هیــــــس!ساکتــــ
فریـــــــادت را بی صدا کن

بــــــغضت را نوش جان کن

و اشکــــــــ هایت را پنهان

اینجا هیچـــکس به فکر دیگری نیست

همه در تـــــــــــکاپوی خواسنه های خویش هستند

و برای رسیــــــــــــــدن به مرادشان از تو هم می گذرند

شکـــــــ نکـــــن


 
دیدگاه  •   •   •  1394/04/7 - 18:45
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
نمیدانــــــم،
تـــــــــو را به اندازه ی نفســــــــمــــــــ دوســـــــت دارمـــــــ،
یا نفســـمــــ را به اندازه ی تــــــــــو !؟
نمیـــــــــدانمـــــ،
چــــون تو را دوست دارم نفــــــــس میکشـــــــــمــــ،
یا نفس میکشـــــم که تو را دوســـت بدارم !؟
نمــــــیدانــــــــم،
زندگـــــــی من تکرار دوســــــــــت داشتن توســــــت،
یا تکرار دوست داشتن تـــــو، زندگی من ؟!
تنهـــــــا می دانـــــــــمـــــــ :
که دوســـــت داشتنت...
لحظــــــــــــــــهــ ی
زنــــــدگیــــــــــمـــــ را مـــــــی ســـــــــازد،
وعشقـــــــتــــــــــ ...
ذرهــــــــــــــــ ی
وجــــــــــــــــــودمــــــــــــ را...!
2 دیدگاه  •   •   •  1394/04/7 - 18:44
+2
محمد
محمد
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور

مثلِ خواب دمِ صبح



و چنان بی تابم


که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت


بروم تا سرِ کوه


دورها آواییست که مرا می خواند...


 
دیدگاه  •   •   •  1394/04/7 - 18:40
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥


5 دیدگاه  •   •   •  1394/04/7 - 11:16
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
حقیقت آن بود
همانقدر که توانستیم کسی را خوشحال کنیم
به همان اندازه تنها ماندیم.

" جمال ثریا "
دیدگاه  •   •   •  1394/04/6 - 18:51
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
هرگز نمی توانی سن یک زن را از او بپرسی !
چرا که او هم نمی داند ؛
سنش با شب هایی که بغض کرده و گریسته چقدر است ...
11 دیدگاه  •   •   •  1394/04/6 - 18:50
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
وقتی ی پسر خوب دیدی که مناسب ازدواجه مثل قیر شو و بهش بچسب....


از نصایح مادر بزرگم به من ...
1 دیدگاه  •   •   •  1394/04/6 - 18:47
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آدمها آنقدر زود عوض می شوند

آنقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاهی بیندازی

و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها،

فاصله افتاده است!

" زویا پیرزاد / چراغ ها را من خاموش می کنم "
دیدگاه  •   •   •  1394/04/6 - 18:44
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیشب داشتیم افطاری نذری پخش میکردیم
یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده.
گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده
گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن. ایشالا جنازه تو از تو جوب جمع کنن....

دیدم داره خاندانمو به باد میده , رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش.
گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!!
یعنی دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود.
دیدگاه  •   •   •  1394/04/6 - 17:57
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ