یافتن پست: #دست

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یارﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ، ﺷﺐ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﻬﺶ
ﻣﯿﮕﻪ :
ﺟﺎﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﯽ ﻧﯽ ﺧﻮﺑﻪ؟


ﯾﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﭽﻪ
ﺩﺍﺭﻩ .

ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :

ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻪ !

ﺻﺒﺢ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﻩ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ...
ﺑﺎ
ﻟﺒﺎﺱ
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ .. ﻣﯿﮕﻪ :
ﺷﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻼﻧﯽ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﯽ ﻧﯽ . ﺍﺳﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﻪ؟

ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ .. ﺧﺮﮔﺎﻭ ﺍﻻﻍ ﻧﻔﻬﻢ ﺑﯿﺸﻮﺭ اسکل
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:51
+3
AmiR
AmiR
از هر چی میترسیدم سرم اومده
مثلا از دست دادن عشق
از این ک وقتی سوار موتورم تصادف کنم
و .......
پس من با خودم پیمان بستم که از چیزی نترسم
چون این ترسه که مارو ضعیف میکنه
این ترسه که مارو تنها میکنه
و............
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:47
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چشم...چشم میدرخشید و رویا بود
دست ها را که بوسه باران بود
من دلم...تنگ دلت بود...
خالی دستم...گره دست بود...

زمان محدود و من بیم ناک...
زمان محدود و من اندوه ناک...

زمان گذشته است و من...دلتنگ تر از همیشه
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:32
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دل من ترسان است

و کمی مات ز مبهوت دلت

اندکی لرزان است

دل به دل داد به شوق!!!!

چه کسی گفت که آسان است کار؟؟!

دست نوشته های یاسی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:27
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خدا همین جاست ...!!!
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند
خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد
خدا در اتومبیل پسری است که,مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در دست پدر کارگریست که برای زندگی طفلش 24 ساعته کار میکند
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو
, از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟
!
خدا را هفت بار دور زدی یا
زیر باران کنارش قدم زدی
؟
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 21:18
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گول اینا رو که تو خیابون دست همو میگیرن و خیلی خوش و شنگولن نخورین، همش نقشه س تا میرسن خونه دعوا میکنن، فقط میخوان دل ما رو بسوزونن
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 17:24
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
میخواهمــــــ برایت تنهایـــ ــ ـی را معنی کنمــــــ :

در ساحل کنار جاده نشسته ای ...

هوای سرد،

صدای باد،

انتــــــظار انتــــــظار انتــــــظار … … …

دستت می سوزد با سیگار !

به خودت می آیی،

یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،

نه دستی که شانه هایت را بگیرد،

نه صدایی که قشنگ تر از باد باشد ...

تنهایـــ ــ ـی یعنی این ….
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 17:16
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من دیشب هدستمو تو ماشین بابام جا گذاشتم اومده میگه بیا این سمعکتو بگیر
قیافه من در اون لحظه :)))))))))))))))))))))))
سمعک ^_^
هدست o_O
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 15:47
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
رفتم دستشویی،دمپایی خیس بود
به مامانم میگم کی اینوخیس کرده،میگه مدرسان شریف!
من:کی؟
مامانم:مدرسان شریف
من:چی؟
مامانم:مدرسان شریف
من:کجا؟
مامانم:مدرسان شریف،تلفن2929
آخه مامانه من دارم؟
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 15:42
+3
nanaz
nanaz
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
... درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند ز من
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب.. گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا

همچنان میلرزید...
پاک تنبل شده ای بچه بد
"به خدا دفتر من گم شده آقا ، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...

گوشهء صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد.…
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوبِ ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش ، و یکی مردِ دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید..

سخت در اندیشه آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمیگشته
به زمین افتاده
بچهء سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودکِ خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی میداد
بی کتاب و دفتر...

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد ، درس زیبایی را...
که به هنگامهء خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گره ای بگشایم


با خشونت هرگز...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:38
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ