یافتن پست: #دشمن

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

قلعه‌نویی: کوچکترین آتویی داشتند من را رسوای عالم می کردند!/ اگر بلدند مثل دادکان قرارداد ببندند





ادامه در دیدگاه


 

1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 11:14
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

تو از منی و من از تو چرا که درد یکیست که آنچه با من و تو روزگار کرد یکیست عجیب نیست که من با تو نیز تنهایم که در مقابل آیینه زوج و فرد یکیست چه فرق می کند اکنون،بهار یا پاییز برای ما که کویریم سبز و زرد یکیست من و تو دشمن تقدیر یک دگر هستیم ولی چه سود، که تسلیم با نبرد یکیست دلم به دور تو سیاره ای است سرگردان که شیوه من و این چرخ هرزه گرد یکیست خدا یکی تو یکی پس از آستان غمت نمی روم که بدانندحرف مرد یکیست

دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 22:01
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فارس نزاد پرست نیست (مگه کوروش نزاد پرست بود؟) رشتی بی غیرت نیست(مگر میرزا کوچک خان بی غیرت بود؟) مازندرانی کله ماهی خور نیست(مگر نیما کله ماهی خور بود؟) لر هالو نیست(مگه لطف علی خان هالو بود؟) ترک زبان عر عر نمی کنه(مگه شهریار عر عر می کرد؟) قزوینی همجنس باز نیست(مگر علامه دهخدا همجنس باز بود؟) خراسانی بادیه نشین و بدوی نیست(مگر دکترشریعتی بادیه نشین بود؟)
بلکه اینان ستونهای ایرانند‎. وقتی داریم از داخل ستونها رو خراب میکنیم دیگه نیازی به دشمن خارجی نیست.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 19:00
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

دل دوستان آزردن مراد دشمنان برآوردن است : سعدی .

دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 00:20
+2
saman
saman

قدرت کردگار می بینم



حالت روزگار می بینم





حکم امسال صورت دگر است




نه چو پیرار و پار می بینم







از نجوم این سخن نمی گویم




بلکه از کردگار می بینم







غین در دال چون گذشت از سال




بوالعجب کار و بار می بینم







در خراسان و مصر و شام و عراق




فتنه و کارزار می بینم







گرد آئینه ضمیر جهان




گرد و زنگ و غبار می بینم







همه را حال می شود دیگر




گر یکی در هزار می بینم







ظلمت ظلم ظالمان دیار




غصهٔ درد یار می بینم







قصهٔ بس غریب می شنوم




بی حد و بی شمار می بینم







جنگ و آشوب و فتنه و بیداد




از یمین و یسار می بینم







غارت و قتل و لشکر بسیار




در میان و کنار می بینم







بنده را خواجه وش همی یابم




خواجه را بنده وار می بینم







بس فرومایگان بی حاصل




عامل و خواندگار می بینم







هرکه او پار یار بود امسال




خاطرش زیر بار می بینم







مذهب ودین ضعیف می یابم




مبتدع افتخار می بینم







سکهٔ نو زنند بر رخ زر




در همش کم عیار می بینم







دوستان عزیز هر قومی




گشته غمخوار و خوار می بینم







هر یک از حاکمان هفت اقلیم




دیگری را دچار می بینم







نصب و عزل تبکچی و عمال




هر یکی را دوبار می بینم







ماه را رو سیاه می یابم




مهر را دل فَگار می بینم







ترک و تاجیک را به همدیگر




خصمی و گیر و دار می بینم







تاجر از دست دزد بی همراه




مانده در رهگذار می بینم







مکر و تزویر و حیله در هر جا




از صغار و کبار می بینم







حال هندو خراب می یابم




جور ترک و تتار می بینم







بقعه خیر سخت گشته خراب




جای جمع شرار می بینم







بعض اشجار بوستان جهان




بی بهار و ثمار می بینم







اندکی امن اگر بود آن روز




در حد کوهسار می بینم







همدمی و قناعت و کُنجی




حالیا اختیار می بینم







گرچه می بینم این همه غمها




شادئی غمگسار می بینم







غم مخور زانکه من در این تشویش




خرمی وصل یار می بینم







بعد امسال و چند سال دگر




عالمی چون نگار می بینم







چون زمستان پنجمین بگذشت




ششمش خوش بهار می بینم







نایب مهدی آشکار شود




بلکه من آشکار می بینم







پادشاهی تمام دانائی




سروری با وقار می بینم







هر کجا رو نهد بفضل اله




دشمنش خاکسار می بینم







بندگان جناب حضرت او




سر به سر تاجدار می بینم







تا چهل سال ای برادر من




دور آن شهریار می بینم







دور او چون شود تمام به کار




پسرش یادگار می بینم







پادشاه و امام هفت اقلیم




شاه عالی تبار می بینم







بعد از او خود امام خواهد بود




که جهان را مدار می بینم







میم و حا ، میم و دال می خوانم




نام آن نامدار می بینم







صورت و سیرتش چو پیغمبر




علم و حلمش شعار می بینم







دین و دنیا از او شود معمور




خلق از او بختیار می بینم







ید و بیضا که باد پاینده




باز با ذوالفقار می بینم







مهدی وقت و عیسی دوران




هر دو را شهسوار می بینم







گلشن شرع را همی بویم




گل دین را به بار می بینم







این جهان را چو مصر مینگرم




عدل او را حصار می بینم







هفت باشد وزیر سلطانم




همه را کامکار می بینم







عاصیان از امام معصومم




خجل و شرمسار می بینم







بر کف دست ساقی وحدت




بادهٔ خوش گوار می بینم







غازی دوست دار دشمن کش




همدم و یار و غار می بینم







تیغ آهن دلان زنگ زده




کُند و بی اعتبار می بینم







زینت شرع و رونق اسلام




هر یکی را دو بار می بینم







گرک با میش شیر با آهو




در چرا برقرار می بینم







گنج کسری و نقد اسکندر




همه بر روی کار می بینم







ترک عیار مست می نگرم




خصم او در خمار می بینم







نعمت الله نشسته در کنجی




از همه بر کنار می بینم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 18:09
+3
saman
saman


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم





دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم







شوقست در جدایی و جورست در نظر




هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم







روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست




بازآ که روی در قدمانت بگستریم







ما را سریست با تو که گر خلق روزگار




دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم







گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من




از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم







ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب




در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم







نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب




نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم







از دشمنان برند شکایت به دوستان




چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم







ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس




آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم







سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند





چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:03
+3
saman
saman

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن


من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن


به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای


دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن


دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست


ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن


ز روزگار میاموز بی وفایی را


خدای را که دگر ترک بی وفایی کن


بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست


تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن


شکایت شب هجران که می تواند گفت


حکایت دل ما با نی کسایی کن


بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم


تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن


نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست


بیا و با غزل سایه همنوایی کن

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:22
+3
saman
saman


ای خدا این وصل را هجران مکن





سرخوشان عشق را نالان مکن







باغ جان را تازه و سرسبز دار




قصد این مستان و این بستان مکن







چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن




خلق را مسکین و سرگردان مکن







بر درختی کشیان مرغ توست




شاخ مشکن مرغ را پران مکن







جمع و شمع خویش را برهم مزن




دشمنان را کور کن شادان مکن







گر چه دزدان خصم روز روشنند




آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن







کعبه اقبال این حلقه است و بس




کعبه اومید را ویران مکن







این طناب خیمه را برهم مزن




خیمه توست آخر ای سلطان مکن







نیست در عالم ز هجران تلختر




هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 15:04
+3
saman
saman


چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟
چون نمویم؟ که می‌نیابم یار
کارم از دست رفت و دست از کار
دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار
دل فگارم، چرا نگریم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشویم به خون دل رخسار؟
یار غارم ز دست رفت، دریغ!
ماندم، افسوس، پای بر دم مار
آفتابم ز خانه بیرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بیچاره‌ای چگونه بود؟
رفته از سر مسیح و او بیمار
خود همه خون گریستی بر من
بودی ار دوستی مرا غم‌خوار
روشنایی ده رفت، افسوس!
منم امروز و دیده‌ای خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بدید
زار بگریست بر دل من، زار
خاطر عاشقی چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدایی او
مرهمم نیست جز غم و تیمار
روز و شب خون گریستی بر من
بودی ار چشم بخت من بیدار
کارم از گریه راست می‌نشود
چه کنم؟ چیست چارهٔ این کار؟
دلم از من بسی خراب‌تر است
خاطرم از جگرم کباب‌تر است



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:55
+4
saman
saman



شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست





عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست






تطاول سر زلف تو و شبان دراز




چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست






غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست




مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست






پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار




به دست و پای من رند بی سر و پا نیست






خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان




اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست






من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی




وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست






تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست




دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست






حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز




بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست






خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست




کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست






من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم




جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست





(محرم قربانی زرنقی)



دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:36

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ