یافتن پست: #دور

محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی

شب در بيارم ميخوري؟؟؟؟؟؟؟؟


.
.
.
.
شب در
گياهيست مقوي كه داراي خاصيت جوان سازي پوست و دوري از افكار شيطاني جوانان بي ادب ك همش فكر بد مي كنن!!!

دیدگاه  •   •   •  1393/06/18 - 13:13
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
5 . نمونه ای از چیز های کوچیکی که باعث خوشحالی میشه :)
* غیبت کردی ، میفهمی کلاس تشکیل نشده .
* باز شدن چمدون سوغاتی ها .
* صدای آرومش ، وقتی داره همراه با آهنگ میخونه .
* خسته و گرسنه برسی خونه و غذای مورد علاقه ات آماده باشه .
* نمره ات از اونی که بهت تقلب رسونده بهتر میشه .
* وقتی کسی رو بغل میکنی و اون محکم تر بغلت میکنه .
* وقت تموم شدن مهمونی کفش پاشنه بلندتو در میاری و وایمیسی رو زمین خنک .
* دوستت که ازت دور میشه ، باز بر میگرده ، یه نگاهی ، دست تکان دادنی ، لبخندی .
* کفشدوزک لابه لای سبزی ها .
2 دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 20:59
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥







شعر طنز مازیار فلاحی
(با ریتم بخون)

ﺍﻳﻦ ﻧﺎﻣـﻪ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﻮﻧﻪ
ﻓﻘﻂ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻛﻪ ﺣﺎﻟمو ﺑﺪﻭﻧﻪ
.
ﻣﺮﺍﻗﺒﺎ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻨﻮ ﮔﺮفتن
ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺻﻨﺪﻟﻴﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﻓﺘﻦ
.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻥ ﻧﻘﻞ ﻭ ﻧﺒﺎﺕ ﻣـﻴﭙﺎﺷـﻦ
ﺗﺎ ﻣﺸﺮﻭﻃـﻰ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑـﺮﻗـﺮﺍﺭ ﺷﻪ
.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭼﻘـﺪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷـﺪﻩ
نیستی ببینی ﻛـﻪ ﺳﺮﺕ ﺟﻨﮓ ﺷـﺪﻩ !
.
ﻧـﻴـﺴـﺘـی ﻭﻟـی ﻫﻤﻴﺸـﻪ ﻫﻢ صدایی
ﺍﺳـﺘﺎﺩ ﻣـﻦ دریای ﻣـﻦ کجایی ؟
.
این نامه رو استاد فقط بخونه !
.
این نامه ﺭﻭ تنها باید بخونه
ببخش ﺍﮔـﻪ ﭘـﺎﺭﻩ ﻭ غرق خونه
.
این ﺗـﺮﻡ آخرمه ﻋـﺰﻳـﺰﻡ
تولده استادمه عزیزم
.
ﺑﺮﺍﺕ به هدیه ی کوچیک خریدم
ﺍﺳـﺘـﺎﺩ دلم می خواست ﺍﻻﻥ تو ﺭﻭ می دیدم






دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 20:17
+1
David
David
ن تنها خاطره ای که از معلم ورزش دوران مدرسم یادم میاد اینکه با یه لباس گرمکن ورزشی میومد مدرسه زنگ ورزشم یه لیوان چای میگرفت دستش چای میخورد یه جوری هم قیافه میگرفت که انگار گواردیولاست سر تمرینهای بایرن مونیخ...
دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 19:33
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دختره پست گذاشته یه نفر اومده تو دلم
.
.
.
کامنت گذاشتم ابجی حامله ای؟! مبارکه!!!
بلاکم کرد!!! آیا عصبی بودن در دوره بارداری چیز خوبی است؟؟:|
دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 19:15
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



برگر گوشت و سیب زمینی

مواد لازم برای مخلوط گوشت:
گوشت چرخ کرده 400گرم
پیاز 1 عدد متوسط
پنیر پیتزای رنده شده 1 قاشق سوپ خوری
پنیر مورد علاقه‌تان کمی
مواد لازم برای کیک سیب‌زمینی:
سیب زمینی 1 کیلوگرم
تخم‌مرغ 1 عدد
پیاز 1 عدد
پنیر رنده شده گرم100
نمک و فلفل به مقدار لازم
طرز تهیه:
برای درست کردن کیک سیب‌زمینی، سیب‌زمینی‌ها را پوست گرفته، بشویید و رنده کنید و درون صافی بریزید. با فشار دست، آب اضافی سیب‌زمینی را گرفته و دور بریزید. رنده سیب‌زمینی را درون کاسه ریخته و پیاز خرد شده را به آن اضافه کنید. تخم‌مرغ را افزوده، به هم بزنید. سپس یک پیمانه پنیر رنده شده اضافه کنید و به خوبی به هم بزنید. بعد نمک و فلفل را بی‌افزایید.
فر را روی 200 درجه سانتیگراد گرم کنید. مخلوط را درون قالب مافین بریزید (یا روی اجاق گاز بدون قالب سرخ کنید) و 15 تا 20 دقیقه درون فر نگه دارید. قالب‌ها را تقریباً پر کنید چرا که کیک‌ها در حال پختن کم‌کم منقبض می‌شوند. قبل از برداشتن کیک‌ها از قالب، صبر کنید تا سرد شوند.
در حین پخت کیک سیب‌زمینی، برگرها را آماده کنید. گوشت چرخ کرده را با پیاز خرد شده و یک قاشق سوپ خوری پنیر پیتزا مخلوط کنید و نمک و فلفل را اضافه کنید. سعی کنید برگرها را در اندازه‌های کوچک درست کنید، مواد را مانند توپ شکل دهید و بعد آن‌ها را با فشار، تخت و صاف کنید. برگرها را کمی در تابه سرخ کنید (ترجیحاً از تابه نچسب استفاده کنید). گوشت را زیاد سرخ نکنید چرا که باید صورتی رنگ و آبدار بماند (اگر گوشت در این مرحله کاملاً سرخ شود بعد از اینکه از فر خارج شود کاملاً خشک خواهد بود). برگرهایتان را بر روی بشقابی فلزی پوشیده شده با کاغذ روغنی و یا ورقه آلومینیوم بچینید و برای 4 دقیقه در فر قرار دهید تا مغز پخت شوند.
سپس برگرها را از فر خارج کرده، در ظرف مخصوص فر، تعدادی از کیک‌های سیب‌زمینی را قرار داده، تکه‌ای پنیر، یک عدد برگر، تکه‌ای دیگر از پنیر و بر روی آن‌ها یک کیک سیب‌زمینی دیگر قرار دهید. تمامی کیکهای سیب‌زمینی را به همین صورت درست کنید و برای 2 دقیقه دوباره در فر، در دمای 180 درجه سانتیگراد قرار دهید تا پنیر آنها آب شود سپس برای تزیین یک سیخ کباب چوبی در وسط آن فرو کرده و غذا را داغ سرو کنید.
4 دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 19:08
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
slm...............
10 دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 17:46
+2
محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی

من دلم می خواهد


ساعتی غرق درونم باشم!!


عاری از عاطفه ها



تهی از موج و سراب


دورتر از رفقا…


خالی از هرچه فراق!!


من نه عاشق هستم ؛


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من دلم تنگ خودم گشته و بس…!


دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 12:28
+7
محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد- سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.



نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم


دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 12:08
+4
محمد حسن کاظمی
محمد حسن کاظمی
یه روز عدد 10 مهمونی میگیره همه عددارو دعوت میکنه 0,1,2,3,4,5,6,7,9 به جز عدد 8 چون از عدد 8 اصن خوشش نمی یومد. خلاصه شب مهمونی میرسه و عدد 10 میاد ببینه مهمونا چیزی کم ندارن که یهو چشمش میوفته میبینه عدد 8 داره وسط مهمونا میرقصه. میاد وسط و یکی میخوابونه زیر گوش 8 میگه کی تورو دعوت کرده؟مگه من نگفتم تو حق نداری بیای؟ عدد 8 همینطوری که اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض عدد 10 رو بغل کرد و گفت:من صفرم دستمال بستم دوره کمرم واستون عربی برقصم...... @@ بیایید 'زود قضاوت نکنیم @@
2 دیدگاه  •   •   •  1393/06/17 - 12:04
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ