یافتن پست: #رفته

مهسا
مهسا
بشمار دانه به دانه اشکهایی را که میریزی..

*کاین اشکها..خون بهای عمر رفته ی من است ..

زمزمه ایی ست مداوم روی لبهایی..

که مدام روی هم میفشارمشان..

تا این بغض لعنتی سر فاش نکند و همچنان تظاهر کنم:من خوبم
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 16:38
+5
saeed
saeed
اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام . .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 16:04
+4
sasan pool
sasan pool
اولی به دومی: آن دو نفر را می‌بینی؟ ده سال است که ازدواج کرده‌اند و به قدری یکدیگر را دوست دارند که آدم فکر می‌کند اصلا ازدواجی بین‌شان صورت نگرفته است!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 14:28
+1
Behdad
Behdad
احتمالا خیلی از دوستان تنگه واشی رفتن اما هرکی نرفته پیش نهاد میکنم بره!
سمت فیروز کوه و بسته به وسیله 1ساعت نیم تا 2ساعت راه
قبل فیروز کوه جاده میره سمت روستا و بعد تنگه واشی که ابتدا دشت و ده هست و بعد از رد شدن از تنگه که وسط ان رودخونس به دشت وسیعی میرسین!






کتیبه هم هست که اطلاعات ندارم در موردش


واسه خانوم های ناز نازی النگو بدست اسب هم گذاشتن که خیس نشن یخ کنن!




نمای دیگر
آخرین ویرایش توسط BEHDAD در [1390/12/24 - 12:01]
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 11:57
+5
مهسا
مهسا
چه موجود عجیبی است این انسان...!

وقتی صدایش می کنی، نمی شنود...

وقتی به دنبالش می روی، نمی بیند...
...
وقتی دوستش داری، به فکرت نیست...

اما..........

وقتی می شنود که دیگر صدایت گرفته...

وقتی می بیند که خسته در راه افتاده ای...

وقتی به فکرت هست که دیگر نیستی...!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 00:08
+4
-1
ali rad
ali rad
ما خوب یاد گرفتیم:

در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها ،

اما هنوز یاد نگرفته ایم روی زمین چگونه زندگی کنیم ...
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 23:10
+3
فرزاد
فرزاد
در غم هجر روی تو رفته ز کف قرار دل
گر ننمایی ام تو رخ وای بحال زار دل
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 21:32
+2
maryam
maryam
دغدغه های پسر جوان:
کار ندارم، پول ندارم، سربازی نرفته ام، ماشین و خونه ندارم و...
دغدغه های دختر جوان:
لاک ناخونم پاک شده، مهری سرویس طلا خریده، دختر خاله ام ماشین داره، مامان غذای خوب نمی پزه، عروسکم رو هنوز نخوابوندم!{-54-}
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 21:17
+2
مهسا
مهسا
مبهـوت يك شـِكست ، مغلوب يك اتِفاق

مصلوب يك عــِشق ، مفعول يك تاوان

خـُرده هايـَش را باد دارد ميبـَرد

و او فقـط خاطراتـَش را مُحكم بَغل گـِرفته

بيـا آخرين شاهكارت را بيبين

مـُجسمه اي ساخـته اي به نـام

" مـَــــــــــــــــــــــــــــــــن "
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 20:09
+3
نیوشا
نیوشا
یکی به من بگه این چطوری رفته اون لا .........؟!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/23 - 20:04
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ