یافتن پست: #رفته

☺SAEED☻
☺SAEED☻
توپ گیرش نمیاد مجبوره با این بازی کنه
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 20:59
+9
sasan pool
sasan pool
این چجوری رفته این تو{-51-}{-51-}{-51-}{-51-}{-51-}
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 20:23
+5
mah3a
mah3a
+....
.
۳۱٫گرانترین [!] جهان ، [!] ۱۰ میلیون دلاری نام دارد این عمل توسط یک تاجرو یک هنر پیشه عربی انجام گرفته است . این خانم ۲۰ ساله برای برداشتن بکارت خود ۶ میلیون دلار از این مرد دریافت کرده و خود را به مدت یک روز به دست این مرد سپرده...
.
.
.
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 19:44
+6
گرگ
گفت دانایی: که گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چارۀ این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را میدرند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند؛
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

(فریدون [!])
آخرین ویرایش توسط hajivandian در [1390/12/27 - 12:51]
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 19:11
+8
mah3a
mah3a
خداوندا ببخش مرا برای

گناهانی که لذتش رفته اما مسئولیتش مانده
دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 17:47
+3
payam65
payam65
چرا گرفته دلت؟
چه قدر هم تنهایی!
خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق!
و فکر کن چه تنهاست اگر ماهی کوچک
دچار آبی بیکران دریا باشد
آخرین ویرایش توسط payam65 در [1390/12/26 - 16:56]
دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 16:55
+2
Behdad
Behdad
این بار تو بگو که “ دوستت دارم ”
نترس . . .
من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 11:43
+4
ronak
ronak
اینو الان دیدم حالم ناجور گرفته شد گفتم شما رو هم تو غمم شریک کنم
20 دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 01:22
+6
شاهین
شاهین
برق رفته بود و بهیاری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه ساله زائو کمک بگیره.

دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم های گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهیار بچه را از دوپا گرفت و زد توی پشتش و بچه گریه کرد.
بهیار از دخترک پرسید: راجع به چیزی که دیدی چی فکر می کنی؟
بچه گفت: اون از اول هم نباید می رفت اونجا. دوباره بزن در کونش.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/26 - 00:17
+5
benyamin
benyamin
یادش بخیر وقتی بچه بودیم میرفتیم عید دیدنی خونه فامیلامون آخرش که میخواستیم از اونجا بیاییم منتظر عیدی بودیم اونام نمیدادن ما هم فکر میکردیم شاید یادشون رفته مجبور میشدیم دو سه بار بند کفشمونو باز کنیم تا شاید فرجی بشه{-18-}{-33-}{-32-}{-32-}
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/25 - 23:48
+4
-1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ