ميگم : ميخواي نماز بخوني ؟!
ميگه نه ميخوام ديش ماهوارتو تنظيم کنم !
چند وقت پيش تولدم بود
جشن گرفته بوديم دختر خواهرم 4 سالشه گفت دايي امین ميخوام به مناسبت تولدت برات شعر بخونم اين شعر تقديم به تو
قيافه من در اون لحظه: ^_^
گفتم بخون دايي
گفت:
سلام سلام عزيزم
گوساله تميزم
دمبت سفيد و آبي
پشکل نريز رو قالي
من
خواهر زاده ام ^_^
خونواده : ))
چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک وساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس تو ذهن کوچه های آشنایی پر شده از پاییز تن طلائی تو نیستی و وجودم و گرفته شاخهء خشک پیچک تنهایی