یافتن پست: #روزها

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
گراهام بل عزیز تلفنی که زنگ نمی زند نیاز به اختراع نداشت !!

حوصله ات سر رفته بود " چسب قلب " اختراع می کردی ؛

می چسباندیم روی این ترک های قلب صاحب مرده مان

و غصه ی زنگ نخوردن ِ تلفنی که اختراعش کرده ای را

نمی خوردیم...

ساده بگویم گراهام بل عزیـــز !

حال ِ این روزهای مرا ، تــو هم مقصری...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 12:32
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خاطرات چقدر عجیبند... گاهی گریه میکنم به یاد روزهایی که باهم میخندیدیم
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 12:05
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
کلمات گـــــــــــاهی بار معنایی خود را از دست می دهند

این روزها "دوستت دارم" ها

دیگر قلب کســــــــــی را به تپش وا نمیدارد
...
و گونه کسی را سرخ نمیکند

می گویـــــــــم :

مشکل از دوست داشتن نیست

مشکل از تکـــــــــرار است...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/2 - 11:56
+1
saeed
saeed

اگر دلت گرفت...



 سکوت کن...



این روزها هیچکس معنی دلتنگی را نمیفهمد!!!



دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 15:49
+3
nanaz
nanaz

این گونه نیا که هر از چند گاهی باشد


نیا دنیایم را آرامشم را سکوت اجباری روزهایم را نریز به هم …


که مجبور باشم مدیون قهوه خانه شوم


از بس که خاکستر و دود سیگار مهمانش می کنم


نیا لعنتی


اینگونه گذرا نیا …

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 12:32
+2
saeed
saeed
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
X
دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 10:44
+2
saeed
saeed

گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...
همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...
پس منم میرم ...

دیدگاه  •   •   •  1392/07/1 - 00:36
+1
saman
saman

به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟


دل خسته لرزید و گفتا دریغ


به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟


بگفتا که هست آری اما دریغ


بلی از من و عمر ناپایدار


نمانده ست بر جای الا دریغ


شب و روزها و مه و سالها


گذشتند و ماندند برجا دریغ


رسیدند هر روز و شب با فسوس


گذشتند هر سال و مه با دریغ


رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس


گذشتند و گفتم دریغا دریغ

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:33
+5
saman
saman

به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟


دل خسته لرزید و گفتا دریغ


به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟


بگفتا که هست آری اما دریغ


بلی از من و عمر ناپایدار


نمانده ست بر جای الا دریغ


شب و روزها و مه و سالها


گذشتند و ماندند برجا دریغ


رسیدند هر روز و شب با فسوس


گذشتند هر سال و مه با دریغ


رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس


گذشتند و گفتم دریغا دریغ

دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 23:32
+2
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
این روزها آنقدر دلم نازک شده که

حتی وقتی باد می آید

می ترسم ترک بردارد!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 22:43
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ