یافتن پست: #زمین

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

دوست داشتم روزی به بوفون گل بزنم!





ادامه در دیدگاه




1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 11:12
+1
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

تو چهار جا چهار چیز رو خیلی دوست دارم : تو آسمون خدا رو ، تو زمین خودم رو ، تو خودم قلبم رو ، توقلبم تو رو .


دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 00:23
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما خوب یاد گرفتیم ؛
در آسمان مثل پرندگان باشیم ،
ودر آب مثل ماهی ها ،
اما...
هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم...!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 22:24
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
کاش میشد به خانه باز گردم
به خانه ی معبود که در روحم بیتوته کرده است
به بهشتی که از آن افتادم
بعد از قرن ها...
بی هیچ میوه ی ممنوعه
سیب یا گندم بود؟
کاش انسان پایان می یافت
به خاک باز میگشت
نکند بهشت ...زمین باشد؟
دیگر خبری از کلاغ ها نیست..
گویا به خانه رسیده اند!!!

دست نوشته های یاسی...به خانه بازگردم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 18:42
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خدایا


آسمانت متری چند؟؟؟



"زمینت"دیگربوی زندگی نمی دهد
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 11:16
+2
saman
saman

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم


شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم


سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار


راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم


زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر


گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم


می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای


در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم


در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی


لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم


چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت


این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم


خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی


تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم


چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان


من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 16:49
+4
saman
saman

خدایا کفر نمی گویم


پریشانم


چه می خواهی تو از جانم !


مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی


خداوندا !


اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی


لباس فقر پوشی


غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی


و شب ، آهسته و خسته


تهی دست و زبان بسته


به سوی خانه باز آیی


زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !


اگر در روز گرما خیز تابستان


تنت بر سایه دیوار بگشایی


لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری


و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی


و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد


زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟


خداوندا !


اگر روزی بشر گردی


زحال بندگانت با خبر گردی


پشیمان می شوی از قصه خلقت


از این بودن ، از این بدعت


خداوندا تو مسئولی


خداوندا !


تو می دانی که انسان بودن و


ماندن در این دنیا چه دشوار است


چه رنجی می کشد آنکس که انسان است


و از احساس سرشار است.

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:28
+2
saman
saman


رفتی و همچنان به خیال من اندری




گویی که در برابر چشمم مصوری






فکرم به منتهای جمالت نمیرسد




کز هر چه در خیال من آمد نکوتری






مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت




تا ظن برم که روی تو ماست یا پری






تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای




گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری






ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست




کز تو به دیگران نتوان برد داوری






با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان




بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری






تا دوست در کنار نباشد به کام دل




از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری






گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست




زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری






چندان که جهد بود دویدیم در طلب




کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری






سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد




باری به یاد دوست زمانی به سر بری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:33
+2
saman
saman


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم




در میان لاله و گل آشیانی داشتم






گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار




پای آن سرو روان اشک روانی داشتم






آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود




عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم






چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی




چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم






در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود




در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم






درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من




داشتم آرام تا آرام جانی داشتم






بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش




نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:26
+1
saman
saman
دو شاخه نرگست ای یار دلبند 

چه خوش عطری درین ایوان پرکند 

اگر صد گونه غم داری چو نرگس 

به روی زندگی لبخند لبخند 

گل نارنج و تنگ آب و ماهی 

صفای آسمان صبحگاهی 

بیا تا عیدی از حافظ بگیریم 

که از او می ستانی هر چه می خواهی 

سحر دیدم درخت ارغوانی
 
کشیده سر به بام خسته جانی 

بهارت خوش که فکر دیگرانی 

سری از بوی گلها مست داری 

کتاب و ساغری در دست داری 

دلی را هم اگر خشنود کردی 

به گیتی هرچه شادی هست داری 

چمن دلکش زمین خرم هوا تر 

نشستن پای گندم زار خوشتر
 
امید تازه را دریاب و دریاب 

غم دیرینه را بگذار و بگذر 


(فریدون [!])
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:16
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ